بیسیم‌چی
در مقابل چشمان برادر شانزده ساله اش به شهادت رسید... در مقابل چشمان برادر ۱۶ ساله‌اش به شهادت رسید.. علی علی حاج علی... در برش گرفتم چشمان ناباورم می‌دیدند که علی با گلویی بریده قصد رهایی کرده و روح زیبایش در حال اوج گرفتن است به گلویش بستم شاید جلوی چشمه خون گلویش را بگیرد اما خون قصد بند آمدن نداشت از گوشش، بینی ‌اش و حتی چشمان نازنینش خون بیرون می‌زد بچه‌ها دورمان کرده بودند اما‌ کسی کاری نمی‌توانست بکند یک لحظه چشمم به «ایوب» برادر کوچکتر علی افتاد همه‌اش ۱۶ سال داشت یاد دیشب افتادم علی در همین سن و سال شاهد شهادت برادر بزرگترش بود و  حالا خودش داشت جلوی چشم برادرش، برادرانش، نیروهایش شهید می‌شد کوشیدم لااقل صورتش را با چفیه و گازهایی که بچه‌ها آورده بودند بپوشانم و نگذارم ایوب او را ببیند آن ترکش داغ همه‌مان را ناامید کرده بود سر خونین علی روی زانوهایم بود و نمی‌دانستم چطور شاهد جان دادن دوست عزیزم هستم دستم از قبل مجروح بود و نمی‌توانستم علی را به تنهایی جابجایش کنم صدای گریه بلند را می‌شنیدم حمید از بچه‌های خیلی شلوغی بود که مدتی پیش عذرش را در گردان خواسته بودند اما علی او را به دسته خودش آورده بود و خیلی هوایش را داشت بالاخره آمبولانس رسید برای آخرین بار اسم و مشخصات حاج علی پاشایی را روی کاغذ نوشتم حقش بود بنویسم «حاج علی پاشایی» چرا که او خانه خدای را یافته بود... راوی: اسماعیل وکیل زاده @bicimchi1