میگفت: از خیمه اومدم بیرون تا طلوع عرفات رو ببینم....
به خیابون اصلی رسیدم. خانمی روی صندلی نشسته بود...
سلام کردم و گفتم: اینجا نشستید؟ هوا خیلی گرمه، گرمازده میشید!
چشماش پر اشک شد و گفت: سر راه نشستم، آخه هر کی بخواد بیاد عرفات از اینجا رد میشه... !
نشستم سر راه آقا!
https://eitaa.com/bisimchi10