#دلنوشته...
#ارگ_بم_با_مردمانش_درگذشت...
دامن سياه شب برپيكره شهركشيده شده بود و مردم آرام براي فراموشي خستگي لحظههاي خود ديده برهم نهاده و در روياهاي گاه شيرين و گاه غمناك خود گم شده بودند.
اماآن شب گويي ستارهها را شوق درخشش نبود و ماه در گير و دار آسمان خاموش برجاي نشسته بود و به مردماني مينگريست كه به شوق بيدار شدن در روزي ديگر به زندگي لبخند ميزدند.
كودكان آن شهر زندگي را چون بازيچهاي درميان دستهاي كوچك خود پناه داده بودند و از شادي و شور به آن لبخند ميزدند.
و اما آنگاه كه ماه قصد سفر كرد تا باري ديگر خورشيد در آسمان ذهن اين مردمان طلوع كند، گاهواره زندگي مردم بم تكاني شديد خورد و بسياري از آرزوهاي گفته و ناگفته در ميان آوار جا ماند.
آري در آن سپيدهدم، حنجره خوش صداي "ايرج بسطامي" در ميان آوار براي هميشه خاطرهاي ماندگار شد.
و اينگونه بود كه در آن سپيدهدم روياي كساني كه در خواب بودند براي هميشه جاودان ماند و آنان كه مجالي براي نجات خود يافتند كاشانه از دست دادند و چه بسا داغ از دست دادن پدري، مادري و يا عزيز ديگري تا ابد بر لوح دلشان نقش بست.
و آن صبح بود كه كودكان بمي در آغوش هواي سرد ديماه رها شدند و به ياد آوردند زماني را كه تمامي ناراحتيهاي دنياي كودكيشان در آغوش گرم مادر و يا دستان پرتوان پدر ذوب ميشد و از بين ميرفت.
آري آن روز بود كه نخلهاي پر صلابت بم نيز هراسان از غرش زمين به دنبال تكيهگاهي بودند كه بر آن تكيه زنند و استواري بياموزند.
#سالروز_زلزله_شهرستان_بم_استان_کرمان
#روحشان_شاد_و_یادشان_گرامی
@bicimchi1