سید، شما که به هرحال قرارت با مولا، شهادت بود و جز با شهادت نمی‌رفتی. حسرتِ شهادت، هر بار که می‌آمدی جلوی دوربین و دستت را می‌گرفتی بالا و با اقتدار می‌گفتی: «قطعا سننتصر» توی چشم‌هایت موج می‌زد. شورِ جهاد در راه خدا بود که شما را تا این لحظه برای ما نگه داشت. همه‌ی این‌ها را می‌فهمم. اینکه پشتِ تمام این دلهره‌های شب تا صبح‌مان خبری هست، را هم خوب می‌فهمم. من یقین دارم که تو رفتی تا شروع شوی... ولی چه کنم که قدوقواره‌ی دلم برای این غم، کوچک است. من نمی‌خواستم رفتنت را حالا ببینم. شاید بعداً جان داشته باشم تا بیشتر رَجَز بخوانم ولی الان نه! الان فقط دلم می‌خواهد گریه کنم. هوار بکشم. دست‌هایم را بکوبم توی سرم و هی گریه کنم، گریه کنم، گریه کنم... گریه به حال خودم. گریه برای رفتنت. گریه برای تفکری که شهادتت را زود به قلب ما تحمیل کرد، تفکر کوتاه آمدن به امید هزینه‌ی کمتر.... فقط می‌دانم یک‌بار برای همیشه دنیا باید از دست «اسرائیلِ هار» رها شود. یک بار برای همیشه.. https://eitaa.com/bisimchi10