←چهار ماهه باردار بودم.
از مرز افغانستان رفتیم زابل.
از زابل هم میخواستیم برویم مشهد. سید، کلی سلاح همراه خودش آورده بود. سر مرز که رسیدیم، گفت:«بهتره سلاحها رو شما بیاری، احتمال بازرسی خانمها ضعیف تره.»
اسلحه و فشنگها را بست به کمر و پهلوهایم.
به خیر گذشت، تا سوار اتوبوس شدیم. توی راه یک پاسگاه بین راهی ماشین را نگه داشت.
تکتک مسافرها را برای کشف مواد مخدر میگشتند.
از این که بازرسی ام کنند ترس برم داشت. سید گفت:«متوسل شدم به مادرم حضرت زهرا، مطمئن باش با ما کاری ندارن.»
آرام شدم. از اتوبوس پیاده شدیم.
سید رفت طرف مأمور بازرسی و گفت:«من پزشکم. همسرم بارداره. نیاز به استراحت داره.»
با همین ترفند بردم توی قهوه خانه کنار پاسگاه. وقتی بازرسی تمام شد، سوار شدیم.
آب از آب تکان نخورد. اتوبوس که راه افتاد، نفس راحتی کشیدم. سید نگاهی کرد و گفت:«نگفتم مادرم حضرت زهرا کمک می کنه؟.»
🕯شهید سید علیاکبر اندرزگو
📚خط عاشقی؛
خاطرات عشق شهدا به
حضرت زهرا -سلاماللهعلیها-
#معاونت_رشدوکادرسازی
#بسیج_دانشجویی_دانشگاه_قم
@Bkh_Qom