💠داستان احداث مسجد مقدس جمکران: حسن بن مثله می گوید: چون من پاره ای راه آمدم ، دوباره مرا باز خواندند و فرمودند: بزی در گله جعفر کاشانی است، آن را خریداری کن و بدین موضع آور و آن را قربانی کن و بر بیماران انفاق کن، هر بیمار و مریضی که از گوشت آن بخورد، حق تعالی او را شفا می دهد. وی می گوید: من سپس به خانه بازگشتم و تمام شب را در اندیشه بودم تا اینکه نماز صبح خوانده و سپس به سراغ علی المنذر رفتم و ماجرای شب گذشته را برای او نقل کردم و با او به همان موضع شب قبل رفتیم، وقتی که رسیدیم زنجیرهایی را دیدیم که طبق فرموده امام (علیه السلام) حدود بنای مسجد را نشان می داد. سپس به قم نزد سید ابوالحسن رضا رفتیم و چون به در خانه او رسیدیم ، خادمان او گفتند که سید از سحر در انتظار توست و تو از جمکران هستی؟ به او گفتم بلی، به درو ن خانه رفتم و سید مرا گرامی داشت و گفت: ای حسن بن مثله ، من در خواب بودم که شخصی به من گفت که حسن بن مثله نامی از جمکران پیش تو می آید هر چه می گوید تصدیق کن و بر قول او اعتماد کن که سخن او سخن ماست، و قول او را رد نکن و از هنگام بیدار شدن از خواب تا این ساعت، منتظر تو بودم . آنگاه من ماجرای شب گذشته را برای وی تعریف کردم .🔻🔻🔻