محمد،کلافه در اتاق دوری زد.
_طوری می کشمش که هیچ کس متوجه کشتنش نشود. او پیر است. شصت و پنج سالش است. دیگر باید برود.
زن،گریه کنان گفت: من می ترسم محمد،می ترسم.
محمد داد زد :از کی می ترسی؟
زن فریاد او را با فریاد جواب داد.
_از خدا،از رسول خدا،از علویان، از خانواده ی جعفر بن محمد.
_مگر تو می خواهی او را بکشی؟ من او را می کشم و بعد هم توبه می کنم.
پ.ن: جهالت درد دارد. اما دردش را فقط آیندگان می فهمند. امام را برای دنیایت بکشی و بعد انتظار ببخش از خدا داشته باشی.
@book_worm