📄چند خطی از "داداش ابراهیم" 📌....ابراهیم با پنج شش نفر از دوستانش خیلی صمیمی بود، از میان آن‌ها فقط ابراهیم کار می‌کرد، اما بچه‌های دیگر وضع مالی‌شان خوب نبود. روزی ابراهیم آن‌ها را به چلوکبابی دعوت کرد و غذای خوبی سفارش داد. ابراهیم که خوشحالی بچه‌ها را دید، هفته‌ی بعد هم آن‌ها را به چلوکبابی برد. بچه‌ها مِن مِن کنان گفتند:«این جور که نمی‌شود؛ همه‌اش تو ما را دعوت کنی.» ابراهیم گفت:« پس امشب را مهمان مصطفی هستیم!!!» سر میز شام، ابراهیم آرام به پای مصطفی زد. بعد هم از زیر میز مقداری پول کف دست او گذاشت و با اشاره فهماند که با آن پول، غذا را حساب کند. هفته‌های بعد هم ابراهیم می‌گفت امشب مهمان فلانی هستیم و دوباره مخفیانه پول غذا را به آن یکی دوستش می‌داد... @bookcityforchildren