سلام بچه‌ها! 🔹امروز پیامی از سردبیر به دستم رسید که ازم خواسته بود در مورد انواع تصمیم‌گیری مطلبی بنویسم. یاد یه خاطره افتادم. بذارید اول برای شما تعریفش کنم. 🔸چند سال پیش به عشق قرآن و معارف اسلامی که نجات‌بخشِ زندگی ماست، در مؤسسه‌ای شروع به کار کردم. کل کارها بین هشت نفر تقسیم شده بود. مدیر مؤسسه خیلی جدی و مقرراتی بود و موفقیت مؤسسه خیلی براش اهمیت داشت. برای همین کلی پول داد تا ما هشت نفر در یک دورهٔ آموزشی خفن شرکت کنیم. توی این دورهٔ پانزده‌روزه باید هر چی اساتید حرفه‌ای و مشهور یادمون می‌دادن، تمرین می‌کردیم. 🔹روز دهم بود؛ جمعه ساعت ۹ صبح. قشنگ یادمه! دوستم، لیلا، از جاش بلند شد و گفت: «ببخشید استاد! ما باید بریم مؤسسه. کار کوچیکی داریم، انجام که بدیم بر‌می‌گردیم.» استاد هم قبول کرد. یهو دیدم همهٔ دوستام بلند شدن. لیلا دستم رو گرفت و گفت: «بلند شو دیگه!». با تعجب پرسیدم: «کجا؟». لیلا گفت: «باید بریم مؤسسه. امتحان حفظ قرآن داریم». گفتم: «لیلا، من آمادگی ندارم. من اصلاً قرآن حفظ نکردم.». لیلا گفت: «اشکالی نداره. خط‌خطی کن بره!». تا دم در سالن رفتم، ولی خیلی زود برگشتم و سر جام نشستم. ادامه دارد... ☄️کانال واحد نوجوان مؤسسه مصاف (برنا پلاس) 🔗تلگرام | ایتا | سروش | اینستاگرام | توییتر ☄️ https://eitaa.com/borna_pluss