#قسمت_بیست_و_یکم
.
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
.
.
.
دلیل این حرکتشو نمیفهمیدیم
.
با سمانه رفتیم بیرون و اقا سید هم بیرون در داشت با گوشیش حرف میزد...تا مارو دید که بیرون اومدیم سریع دوباره رفت داخل دفتر
.
.
من همش تو این فکر بودم که موضوع رو یه جوری باید به اقا سید حالی کنم
باید یه جوری حالیش کنم که دوستش دارم
ولی نه...من دخترم و غرورم نمیزاره
ای کاش پسر بودم
اصلا ای کاش اونروز دفتر بسیج نمیرفتم برای ثبت نام مشهد
ای کاش از اتوبوس جا نمیموندم
ای کاش...ای کاش
.
ولی دیگه برای گفتن این ای کاش ها دیره
.
.
.
-امروز اخرین روز امتحانهای این ترمه
.
زهرا بهم گفت بعد امتحان برم آقا سید کارم داره..
.
-منو کار داره؟!
.
-آره گفته که بعد امتحان بری دفترش
.
-مطمئنی؟!
.
آره بابا...خودم شنیدم
.
بعد امتحان تو راه دفتر بودم که احسان جلو اومد
.
-ریحانه خانم
.
-بازم شما؟!
.
-اخه من هنوز جوابمو نگرفتم
.
-اگه دیشب جلوی پدر و مادرتون چیزی نگفتم فقط به خاطر این بود احترامتون رو نگه دارم وگرنه جواب من واضحه لطفا این رو به خانوادتون هم بگید
.
-میتونم دلیلتون رو بدونم؟؟
.
-خیلی وقت ها ادم باید دنبال دلش باشه تا دنبال دلیلش
.
-این حرف آخرتونه؟!
.
-حرف اول و آخرم بود و هست
.
وبه سمت دفتر سید حرکت کردم و اروم در زدم
.
. -رفتم توی دفتر و دیدم تنها نشسته و پشت کامپیوترش مشغول تایپ چیزیه.
.
منو دید سریع بلند شد و ازم خواست رو یکی از صندلیهای اطاق بشینم و خودش باز مشغول تایپش شد.
.
(فهمیدم الکی داره کیبردشو فشار میده و هی پاک میکنه)
.
-ببخشید گفته بودید بیام کارم دارید
.
-بله بله
.
(همچنان سرش پایین و توی کیبرد بود )
.
-خوب مثل اینکه الان مشغولید و من برم یه وقت دیگه میام
.
-نه نه..بفرمایید الان میگم
.راستیتش چه جوری بگم؟!
لا اله الا الله...
میخواستم بگم که...
.
-چی؟!
.
-اینکه ....
.
#ادامه...
.
#سید_مهدی_بنی_هاشمی