✍ 💠تجربه شخصی طعم شیرین توکل زمانی که دوران راهنمایی بودم مدیر مدرسه چنان جذبه‌ای داشت که وقتی زنگ تفریح وارد حیاط مدرسه می‌شد، با اینکه زنگ تفریح بود و طبیعتا سر و صدای بچه‌ها به پا بود، ولی ناگهان سکوت عجیبی فضای حیاط را فرا می‌گرفت. یکی از دلایل اصلی جذبه‌ی مدیر و ترسی که معمولا بچه‌ها داشتند این بود که به شدت اهل زد و خورد بود و انصافا هم بعضی اوقات بد می‌زد؛ گاهی اوقات گویا حیاط مدرسه میدان مبارزه رزمی بود. یکی از ویژگی‌های این آقای مدیر این بود که هر از گاهی طبق روال آن روز‌ها موی بچه‌ها را چک می‌کرد و کسی که موهایش بلندتر از حد بود (البته طبق مبنای خودش)، طبیعتا از خجالتشان درمی‌آمد. مبنایش این بود که مو را با سر انگشتانش می‌گرفت و می‌گفت که نباید توی دست بیاید. طبیعتا باید سر را با ماشین کوتاه می‌کردیم که این چنین اتفاقی می‌افتاد. احساس می‌کردم که این زورگویی است و نمی‌خواستم زیر بار حرف زور این آقای مدیر بروم. موهایم نیز به حدی بلند بود که نتوانم از زیر دستش رد شوم. در آن زمان اعتقاداتم محکم‌تر از الان بود و با اعتقادی راسخ گفتم که بر خدا توکل می‌کنم و از این شخص هم نمی‌ترسم. فکر کنم که به این زودی این خاطره از ذهنم پاک نشود؛ جالب است که وقتی به من رسید و موهایم را در دستش گرفت لبخندی زد و رد شد؛ ولی کسانی بودند که موهایشان از من کوتاه‌تر بود، ولی آن‌ها را بیرون فرستاد! اینجا طعم واقعی توکل را چشیدم. https://eitaa.com/bshn60/603