🔴 ما که میخوایم زن و شوهر بشیم خدا میبخشه..😭😭😭😭😭 🔴 من اسمم النازه میخوام داستانمو بگم بلکه اگر کسی خواست مثل من بد بخت بشه داستان من یادش بیاد اینکارو نکنه.... پیشاپیش از کانال خوبتون تشکر میکنم... 🔴 من الناز 28سالمه متاهلم😔😔 میخوام ماجرای دوران مجردیم که 19سال داشتم رو بگم برا دخترایی که مثل من ساده هستند.... 🙍چندسال پیش از طریق یکی از دوستام دعوت شدم برم پایگاه بسیج ثبت نام کنم .... 🙍خلاصه روز یکشنبه رفتم دیدم محیطش خیلی گرم و صمیمیه اردو دارن تفریح دارن خیلی خوبه☺️ من که خودم مانتویی بودم و الانم هستم یه جوری بودم اولش حقیقت روم نمیشد برم🙈 ولی برا اردو 2ماه دیگه شمالشون رفتم دل و زدم به دریا ....😁 🙍خلاصه ما هفته ای 2روز چند ساعتی میرفتیم کلاس و ورزش و این چیزا که جزء افراد فعال محسوب بشیم☺️ 🙍گذشت گذشت روز اردو رسید هفته اول میبردن شمال یکی دوهفته بعد میبردن مشهد من تصمیم گرفتم هر جفتشو برم روز شنبه ماشین های شمال اماده بودن جلوی پایگاه من که صبح راه افتادم دیدم دوتا اتوبوس وایساده اولش فکر کردم شاید زیاد ثبت نامی داشته ولی بعد فهمیدم دوتا اتوبوس یکیش اقایونه یکیش خانوما... 🙍تقریبا بعد 2ساعت تاخیر ساعت 9 اینا بود راه افتادیم تو ماشین تقریبا یه 7نفری مانتویی بودیم بقیه چادری ما مانتویی ها عقب نشستیم یکی از بچه ها زهره بود خیلی شوخ و جیگر بود☺️ من باهاش اونجا رفیق شدم یه خورده گفتیم خندیدیم سر به سر بعضیا گذاشتیم یه دفعه بچه ها گفتن زهره یه دم بخون اونم شروع کرد به خوندن من انقدر تحت تاثیر قرار گرفته بودم گویا عاشق بودم چند ساله ولی خبر نداشتم..😢 🙍خیلی دپرس شدم😔 بعد از ظهری رسیدیم به یه اردوگاه تفریحی خیلی بزرگ بود ک داخلش ساختمون زیاد داشت خانوما رفتن تو ساختمون عقبیه آقایون همون نزدیک ورودی یه ساختمون بود رفتن اونجا بعد اینکه نهار خوردیم رفتیم تو اتاق اتاقام 5نفره بود که زهره هم بامن تو اون اتاق بودو 3تای دیگه... 🙍 ساعت 4اینابود نهارو خوردیم یه چرتک زدیم زهره بهم گفت الی بیا بریم حیاط بچرخیم اینجا همه چی هستش پیست دوچرخه سواری پینک پونک و..... منم قبول کردم رفتم ... 🙍تو حیاط مشغول گپ زدن بودیم چشمم به یه پسره از اون گروه خورد😌 البته ما نباید اون محدوده میرفتیم چون برا اقایون بود ولی رفتیم☺️ آخه زهره مذهبی آنچنانی نبود منم نامرد اِغفال کرد رفتیم😌 داشتیم همینجور قدم میزدیم دیدم پسره نزدیک ماس یه دفعه ای گفتم بزا ایستگاهشو بگیرم زهره حال کنه خواستم پیش زهره مثلا خودشیرینی کنم😐 برگشتم به پسره گفتم 🙍برادر شما هم از پایگاهی که ما اومدیم اومدین??? اونم برگشت گفت 👨‍🎤فک کنم🙄 شما ازونجایی که ما اومدیم اومدینااااا بعد 👩‍💼زهره گفت خب حالا نمیخوای جواب آجی مارو بدی?? گفت شمارو نمیشناسم ولی بهتون میخوره بچه های قزوین باشید!!! 👩‍💼 زهره برگشت گفت نخیر ما بچه های همدانیم از پایگاه.... اومدیم شما چی?? 🙍‍♂ اونم گفت عهه چه جالب منم ازونجا اومدم چقدر اینجا قشنگه اگه شما هم چادر میپوشیدی به قشنگی اینجا اضافه میکردین😊 🙍حالا جالبیش اینجاس پسره خودش اِسلَش(slash) پوشیده بود با تیشرت🙈 اَبرو برداشته و....😐 🙍زهره هم گفت اگه اینجا زیاد قشنگ بشه چش میخوره گفتم از زیباییش بکاهم😒 ممنون که وقتتون رو به ما دادین😕 خدافظ... 🙎منم اونجا هاج و واج موندم هیچی نگفتم زهره هم برگشت گفت این مردا چقدر پرروعن تا بهشون سلام میدی سوار آدم میشن😕 ولی اِلی خودمونیم به پسره داشتی خوب نگاه میکردیاااااا نکنه زیدت بود خبر نداشتیم😁 ‍♀ منم گفتم نه بابا زید کجا بود ...آخه 🙍زهره بهم گفت تو با این خوشگلی غیر ممکنه زیدد نداشته باشی منم قسم خوردم کلی استدلال بالاخره باور کرد.... 👯 رفتیم یه ذره بدمینتون بازی کردیم اذان شد رفتیم نماز و شام .... نماز رو خوندیم من رفتن سلف غذا بگیرم ببرم اتاقمون غذارو گرفتم بردم اتاق زهره نبود وایسادیم بعد چند دقیقه اومد سفره رو بچه ها انداختن خوردیم اونام جمع کردن چون تقسیم کار کرده بودیم... 🙍یه دفعه زهره گفت الی میای اتاق کارت دارم رفتم اتاق بهم گفت یه چی بگم ناراحت نمیشی?? گفتم نه?? گفت اون پسره بود باهاش حرف زدیم گفتم خوووو گفت شمارشو داده به مریم... اونم داد به من خواهش کرد بدم به تو گویا کارت داره ....😢😢 🔴منم 😳 خیلی تعجب کرده بودم گفتم زهره اون گفت تو چرا باور کردی گفت باور نکردم ولی گفتم بهت بگم..... 🔴 منم گفتم پارش کن😡😡 .... 🙍زهره گفت: الی بیا بیینیم چیکار داره بزا سر به سرش بزاریم😝😌 من یه خط دارم ازش استفاده آنچنانی ندارم اونو میندازیم ببینیم چی میگه😌 باشه? ‍♀من قبول نکردم ولی انقدر اصرار کرد قبول کردم😐... 🔴خلاصه سیمکارتو انداختم تو گوشیم بهش اس دادم گفتم بفرمایید و اینور اونور تا بالاخره فهمید خودمم 😕