فته بودن برد.یه خونه دوبلکس،بزرگ ودلباز بایه باغچه کوچیک جلوی در وحیاط پشتی.ترکیبی از سبک مدرن ومعماری خانه های سنتی انگلیسی..تمام وسایلش شیک ومرتب...فضای دانشگاه وتمام شرایط هم عالی بود.همه چیز رو طوری مرتب کردن که هرگز؛حتی فکر برگشتن به ذهنم خطور نکنه
اما به شدت اشتباه می کردن! هنوز نیومده دلم برای ایران تنگ شده بود. برای مادرم،خواهرم وبرادرهام.
من تا همونجا هم فقط به حرمت حرف پدرم اومده بودم.. توی فرودگاه از مادرم قول گرفتم هرخبری از بابا شد بلافاصله بهم خبر بده.
خودم اینجا بودم دلم اونجا مونده بود،با یه علامت سوال بزرگ...
-بابا...چرا من رو فرستادی اینجا؟
دوره تخصصی زبان تمام شد و آغاز دوره تحصیل وکار در بیمارستان بود.
اگر دقت می کردی به همه سفارش کرده بودن تا هوای من رو داشته باشن،تاحدی که نماینده دانشگاه،شخصا یه دانشجوی تازه وارد رو به رئیس بیمارستان ورئیس تیم جراحی عمومی معرفی کرد.جالب ترین بخش،ریز اطلاعات شخصی من بود...همه چیز...حتی علاقه رنگی من! این همه تطبیق شرایط ومحیط باسلیقه وروحیات من غیر قابل باور وفراتر از تصادف و شانس بود.از چینش و انتخاب وسایل منزل تا ترتیب رنگی محیط وگاهی ترس کوچیکی دلم رو پر می کرد! حالا
#بدون_تو_هرگز
✿پارتسیودوم⇣⇣
اطلاعات علمی وسابقه کاری...چیزی بود که با خبر بودنش جای تعجب زیادی نداشت.هرچی جلوتر می رفتم حدس هام از شک به یقین نزدیک تر می شد،فقط یه چیز از ذهنم می گذشت....
-چرا بابا،چرا؟
توی دانشگاه وبخش،مرتب از سوی اساتید ودانشجوها تشویق می شدم وهمچنان باقدرت پیش می رفتم وبرای کسب علم وتجربه تلاش میکردم.بالاخره زمان رسمی ،در اولین عمل رسید...اون هم کنار یکی از بهترین جراح های بیمارستان.
همه چیز فوق العاده به نظر می رسید...تا اینکه وارد رختکن شدم...رختکن جدا بود؛اما آستین لباس کوتاه بود،یقه هفت ورودی اتاق عمل هم برای شستن دست ها وپوشیدن لباس اصلی یکی.چند لحظه توی ورودی ایستادم وبه سالن وراهروی داخلی که در اتاق های عمل بهش باز می شد نگاه کردم....
حتی پرستار اتاق عمل وشخصی که لباس رو تن پزشک می کرد،مرد بود...
برگشتم داخل ونشستم روی صندلی رختکن...حضور شیطان ونزدیک شدنش رو بهم حس می کردم.
اونها که مسلمان نیستن.تو یه پزشکی این حرف ها چیه؟برای چی تردید کردی؟حالا مگه چه اتفاقی می افته! اگر بد بود که پدرت،تورو به اینجا نمی فرستاد خواست خدا این بوده که بیای اینجا..اگر خدا نمی خواست شرایط رو طور دیگه ای ترتیب می داد،خدا که می دونست،تو یه پزشکی ولی الان اگه نری توی اتاق عمل میدونی چی میشه؟چه عواقبی در بر داره؟این موقعیتی که پدر شهیدت برات مهیا کرده،سر یه چیز بی ارزش از دست نده.
شیطان باهمه قوا بهم حمله کرده بود.حس می کردم دارم زیر فشارش له میشم!سرم رو پایین انداختم وصورتم رو گرفتم توی دستم.
-بابا! تویه مسلمان شهید دختر مسلمان محجبه ات رو...من رو کجا فرستادی؟
آتش جنگ عظیمی که در وجودم شکل گرفته بود وحشتناک شعله می کشید چشم هام رو بستم....
-خدایا! توکل به خودت! یازهرا دستم رو بگیر..
از جا بلند شدم ورفتم بیرون.ازتلفن بیرون اتاق عمل تماس گرفتم..پرستار از داخل گوشی رو برداشت...از جراح اصلی عمل عذر خواهی کردم وگفتم شرایط برای ورود یه خانم مسلمان به اتاق عمل مناسب نیست و....از دید همه ،این یه حرکت مسخره و احمقانه بود؛اما من آدمی نبودم که حتی برای یه هدف درست از راه غلط برم،حتی اگر تمام دنیا در برابرم صف بکشن،مهم نبود به چه قیمتی..چیزهای با ارزش تری در قلب من وجود داشت.ماجرا بد جور بالاگرفته بود.همه چیز به بدترین شکل ممکن دست به دست هم داد تا من رو خرد وله کنه.دانشجوها سرزنشم می کردن که یه موقعیت عالی رو از دست داده بودم،اساتید وارشدها نرفتن من رو یه اهانت به خودشون تلقی کردن وهرچه قدر توضیح می دادم فایده ای نداشت.نمی دونم نمی فهمیدن یا نمی خواستن متوجه بشن...
#بدون_تو_هرگز
✿پارتسیوسوم⇣⇣
دانشگاه وبیمارستان هردو من رو تحت فشار دادن که اینجا،جای مسخره بازی وتفکرات احمقانه نیست و باید با شرایط کنار بیام و اونها رو قبول کنم.هرچقدر هم راهکار برای حل این مشکل ارائه می کردم فایده ای نداشت.چند هفته توی این شرایط گیر افتادم..شرایط سخت و وحشتناکی که هر ثانیه اش حس زندگی وسط جهنم رو داشت.
وقتی بر می گشتم خونه تازه جنگ دیگه ای شروع می شد.مثل مرده ها روی تخت می افتادم؛حتی حس اینکه انگشتم رو هم تکون بدم نداشتم .تمام فشار ها و درگیری ها با من وارد خونه می شد و بدتر از همه شیطان کوچک ترین لحظه رهام نمی کرد.در دو جبهه می جنگیدم...درد و فشار عمیقی تمام وجودم رو پر می کرد! نبرد بر سر ایمانم و حفظ اون سخت تر و وحشتناک بود.یک لحظه غفلت یا اشتباه،ثمره وزحمت تمام این سال هارو ازم می گرفت .دنیا هم با تمام جلوه اش جلوی چشمم بالا وپایین می رفت. من می سوختم وبا چنگ ودندان،تا آخرین لحظه از ایمانم دفاع می کردم