🇮🇷🇮🇷 ✫⇠# قسمت1⃣3⃣ 🌻محسن قرار بود برود مکه؛ همین حج آخرش. می خواست سجاد را در موسسه انوارالمصطفی، برای تدریس جایگزین خودش کند. سجاد قبول نمی کرد. 🌺 می دانست نمی تواند در سطح محسن درس بدهد و شاگردهایش پسش می زنند. محسن دست بردار نبود. آخرش گفت : _ حالا بیا سرکلاس بشین! شاید خوشت اومد! 🍁 سجاد نتوانست بیشتر از این، روی استادش را زمین بیاندازد. رفت و آخر ِ کلاس نشست و خوب به تدریس محسن دقت کرد. خیلی از نکاتی که محسن می گفت را سجاد قبلا از خودش یاد گرفته بود. 🌻 اماکاری که سخت بود، رابطه محسن با بچه ها بود. این، کار هرکسی نبود. محسن یک جور نشاط عمیق درونی داشت. این نشاط، ناخودآگاه از رفتارش سرریز می کرد. 🎀معلوم نبود چه اتفاقی چه شعله ای دل محسن را آنطور گرم کرده بود. بچه ها جذب همین گرمای بی حساب می شدند. محسن رفت به آخرین سفر حج زندگی اش. 🌸سجاد از باب اطاعت از استاد رفت موسسه. همان چیزی شد که اول فکرش را کرده بود. کار سختی بود راضی نگه داشتن بچه هایی که محسن سقف توقع شان را آن طور بالا برده بود. ❌ هیچ کس جایگزین محسن نبود. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 🌷  @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆