🇮🇷
#کدامین_گل 🇮🇷
✍خاطرات شهید فرهاد شاهچراغی
●
#قسمت_پانزدهم
●نویسنده :مجیدخادم
و اکثریت جمع با او همراه شدند .دختر با حالتی که انگار منتظر شنیدن همین حرف بود بلند داد زد :«خدا.... اسلام»
لحظه همه ساکت شدن دختر انگشتش را بالا گرفت و با ادای هر کلمه تکان میداد: «اسلام هم همین را می گوید .من می خواهم رسالت تاریخی زینب را...»
که در همین لحظه جوانی از میان جمع جلوی دختر پرید دستش را بالا برد و با جزوه ای که نوجوان لحظهای پیش از آن به دستش داده بود ،محکم کوبید به صورت دختر.
دختر نقش زمین شده کتاب و جزوه های دستش پخش شدند کف پیاده رو. دو طرف جمعیت هول خوردن توی هم. میان درگیریها دختر معلوم نشد از کدام طرف گریخت .روزهای قبل هم همین بود. همین ساعت ها با سر و وضع مرتب می آمدند و با سر و کله خونی برمیگشتند.
بعد از چهارراه پمپ بنزین اول خیابان نادر، فرزاد داشت از مدرسه به طرف خانه می رفت.از دور صدای شعار را فریاد جمعیتی ۷۰یا ۸۰ نفری بلند بود.با پلاکاردهایی که روی آن نوشته بود رژیم استبدادی ،خلق مبارز،رژیم فاشیستی،حکومت آخوندیسم،حق مبارزه مسلحانه،و این جور چیزها .
زودتر از خودشان به چشم می آمد. از گروه پیکار بودند خشن ترین گروه سیاسی وقت در شیراز.
فرزاد سریع رفت تو یک مغازه و کنار چند نفر دیگر سنگر گرفت.کیسه های پر از جمعیت تظاهرکننده و باقی مردم مثل خیرات پخش میشد. جمعیت تظاهرکننده با جمعی دیگر از عابران و مغازه دارها درگیر شدند و از همه طرف سنگ و چوب و آشغال پرت میشد شیشه مغازه ها با صدای بلندی می شکست چند نفر باشماق دنبال چند نفر دیگر می گذاشتند .فرزاد از مغازه بیرون پرید و همراه بقیه سنگ پرت میکرد.
آمبولانسی از در خیابان به جمعیت نزدیک میشد و پشت سرش یک پیکان که تا کنار خیابان نگهداشت .کوکتل مولوتوف ای به شیشه ماشین خورد و ترکید و آتش پخش شد روی بدنه است و کف خیابان .۶ نفر از چهار در سراسیمه باز شده ماشین، بیرون پریدند .یکیشان فرهاد بود.
یکی دیگر از آنها، از زیر کمربند کلتب بیرون کشید .فرهاد سریع دستش را گرفت و کلت را از توی انگشت هایش بیرون کشید و بعد همان طور که یک دستش را محکم گرفته بود برگرداند پشت کمربند دوستش.
_آقا فرهاد مجازیم.
_مجازیم آرومشون کنیم.نه این که بدترش کنیم.
هر کدام از پاسدار ها از یک طرف به سمت جمعیت دویدند. درگیری و شلوغی بیش تر از آن بود که بشود آرامش کرد چند نفر داشتن ماشین آتش گرفته را خاموش میکردند که با صدای بلند شیشههای مغازه دیگری فرو ریخت و شعلههای آتش از آن بیرون زد تمام خیابان را دود گرفته بود و شعار و فحش و فریاد.
فرزاد تا چشمش به فرهاد افتاد دستش شل شد و سنگ از بین انگشتانش لغزید و افتاد کف خیابان فرهاد داد کشید: «برو خونه یه دقیقه دیگه هم اینجا نمیمونی ها»
فرزاد شده آرام گفت :«چشم »و دوید سمت خانه .توی خانه به هیچکس چیزی نگفت . یک ساعت بعد وسط حیاط فرهاد در را باز کرد و اومد داخل و سریع رفت توی حمام و گوشه حیاط و در را بست. فرزاد سرخی روی پیراهنش را دید و دبیر پشت در حمام و در زد فرهاد در را باز کرد و یک طرف صورت و تمام جلوی پیراهنش غرق خون بود.
ادامه دارد..✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
🌷
@byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆