😊 لبخند شهدایی 😊
ترسيدم روز بخورم ريا بشه
توي بچهها خواب من خيلي سبك بود. اگر كسي تكان ميخورد، ميفهميدم. تقريباً دو سه ساعت از نيمه شب گذشته بود. خوروپف بچههايي كه خسته بودند، بلند شده بود. كه صدايي توجهم را جلب كرد. اول خيال كردم دوباره موش رفته سراغ ظرفها. اما خوب كه دقت كردم، ديدم نه، مثل اين كه صداي چيز خوردن يك جانور دو پا است
يكي از بچههاي دسته بود. خوب ميشناختمش. مشغول جنگ هستهاي بود. آلبالو بود يا گيلاس، نميدانم. آهسته طوري كه فقط خودش بفهمد، گفتم: «اخوي، اخوي! مگه خدا روز را از دستت گرفته كه نصف شب با نفست مبارزه ميكني؟
او هم بيمعطلي پاسخ داد: ترسيدم روز بخورم ريا بشه
🌷
@byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆