سردار شهید بابامحمد رستمی ‌رهورد نام پدر: قربان محل تولد: مشهد تاریخ تولد: 09/11/1325 ناریخ شهادت: 17/10/1359 محل شهادت: سبزوار مسؤلیت: فرمانده عملیات عضویت: كادر گلزار :حرم ‌مط‌هر امام رضا نوجوانی و جوانی گوینده: حیدر جوانشیر خانواده ما و عمویم در یك حیاط در روستا زندگى مى‏كردیم. روابط بین من، بابارستمى و پسر عموى دیگرم خیلى صمیمى بود. عمویم معمولاً مریض بود و بابامحمد با هر زحمتى بود امورات زندگى خانواده‏اش را مى‏چرخاند. بعد از مدتى مادرش دار فانى را وداع گفت و سرپرستى پسر عمویم را عملا مادرم عهده دار شد. بعد از چندى پدر بابامحمد -عمویم- به درگز مهاجرت كرد و پسر عمویم هم به دنبال پدرش رفت. خانواده ما هم پس از مدتى به روستاى دیگرى بنام اینچه شهباز مهاجرت كرد و پدرم و برادرم و من در املاك دامادمان مشغول به كار شدیم. پس از چندى تصمیم گرفتیم بابامحمد را هم نزد خودمان بیاوریم و لذا برادرم به درگز رفت و پس از 2-3 روز پسرعمویم را نزد ما آورد. یك روز مادرم به نزد صاحب كارمان رفته و تقاضاى مقدارى گندم كرده بود كه جواب رد شنیده بود. بعد از چندى بابامحمد از این موضوع مطلع شده بود و خیلى ناراحت شده بود و گفته بود: چطور ما چهار نفر براى این بابا مشغول به كاریم، آیا ارزش بیست من - 60 کیلو - گندم را نداریم؟ این آدم خوبى نیست، باید این موضوع را بین اهالى مطرح كنیم تا این آدم را بهتر بشناسند. چرا دارد زورگویى مى‏كند؟ همین مطلب باعث شد كه بابامحمد روستا را رها كرده و به شهر مهاجرت نماید. خاطرات مبارزاتی، نظامی گوینده: حیدر جوانشیر بابامحمد مى‏گفت: در كردستان شب امنیت نداریم. ضد انقلاب از ارتفاعات و تپه‏هاى مجاور مراكز و مقرهاى وابسته به سپاه را مورد هجوم و حمله قرار مى‏دهد. یك بار او گفت: یك شب با تاریك شدن هوا به اتفاق 2 نفر دیگر از مقر سپاه خارج شدیم. در حومه شهر كنار سایه دیوارى ماشین را پارك كرده و مخفى شدیم. لحظاتى گذشت. یك دستگاه خودرو جیپ به ما نزدیك شد و با فاصله نه چندان دورى نگه داشت. دو نفر سرنشین از آن پیاده شدند. خوشبختانه در خلاف جهت ما به سمت ارتفاع رفته و روى تپه نزدیك ما نشستند. بعد از مقدارى صحبت دیدم به سمت خودروشان آمده و آر پى جى‏ها را از داخل جیپ بیرون آورده و روى ارتفاع به سمت شهر مستقر كردند. تیراندازى را شروع كرده و تمام كردند. به سمت خودروشان حركت كردند تا از منطقه خارج شوند. قبل از آنكه آنها سوار شوند به سمتشان تیراندازى كردیم. یكى درجا هلاك شد و دیگرى را زخمى دستگیر كرده و به مقر سپاه بردیم. بازجوئى‏هایى كه كردیم به ما اطلاعات مفیدى داد. مشخص شد كه گروه‏هاى خراب كار چند نفرند؟ از كجا تیراندازى مى‏كنند و... نتیجه این حركت از جهت امنیتى خیلى مثبت بود. عشق به جهاد گوینده: یک پسر برادر رستمى چهل روز قبل از شهادتش خانمش وضع حمل مى‏كند. موقعى كه ایشان جهت خبرگیرى از خانواده به مشهد مى‏آید فرزند ایشان مریض و حالت كبودى مى‏گیرد. خانمش مى‏گوید كه بچه را بردار به دكتر ببریم. در همان لحظه هم ایشان قصد برگشت به منطقه را دارد و یكى از برادرها به نام سرگرد معدنى به دنبال ایشان مى‏آید. ایشان مى‏گوید: صدتا از این بچه‏ها فداى یكى از آن بسیجی هایى كه آنجا منتظر من هستند. من باید بروم كار دارم. بعد دست سرگرد معدنى را مى‏گیرد، و مى‏گوید: بلند شو برویم. این خانم مى‏خواهد ما را از راه به در كند، برویم كه كار داریم و بلند مى‏شوند خداحافظى مى‏كند كه سه یا چهار ساعت بعد ماشین چپ و به شهادت مى‏رسد