قصه شب، یک آلبوم خاطره 🫶
دُرسا دوید توی هال، خودش را کنار مامانبزرگ جا کرد وگفت: «مامانبزرگ👵 چهکار کنم؟ فردا مسابقهی بسکتبال🏀 داریم. مسابقهی نهایی منطقه است. خیلی نگرانم.»
مامانبزرگ👵 داشت آلبوم دُرسا را ورق میزد، صورت دُرسا را بوسید😘 و گفت: «نگران نباش، تو تلاشت را کردی. دیگر نتیجهاش مهم نیست👌. سعی کن اصلاً به مسابقهی فردا فکر نکنی.» دُرسا گفت: «آخر چهجوری؟🤦♀️
#قصه_شب🌜
#داستان📚
#رشد_دانش_آموز
@cafe_majale