#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_92
مانتومو در آوردم و رفتم تو سالن پیش مبینا. آخ الهی فداش بشم شکمش کلی جلو اومده بود.
با خنده گفت:
_چی شده باز تو عصبانیای؟ باز چیکارت کرده؟
_بابا این پسره دیوونه است.
_چی شده مگه؟
_الان امیر داره میاد. بعدا بهت میگم.
اومد جلو و خیلی گرم باهام سلام علیک کرد. انگار باهام خوب شده بود. منم مثل خودش باهاش رفتار کردم.
بعد ۱۰ دقیقه اون دوتا هم اومدن. وای خدا چقدر جفتشون ناز شده بودند!!
خلاصه اومدن و من و مبینا گوشه های پارچه رو گرفتیم و خواهر سمانه سوگل که ۳۲ سالش بود و دو تا بچه هم داشت قند رو سابید.
عقد تموم شد. همه فامیل هاشون اومدن تبریک گفتند و رفتن سمت تالار. ما هم بعد از درآوردن مانتو و شالمون رفتیم توی تالار.
هنوز چند دقیقه نگذشته همه ریختن وسط. بنیامین هم معلوم نبود کجا رفته.. داشتم می رفتم بشینم که با شنیدن صدایی ایستادم.
برگشتم عقب. محمد پسر خاله سمانه بود. خیلی پسر خوب و جذابی بود. وکالت خونده بود و توی یکی از بهترین منطقه های تهران دفتر وکالت داشت..
_سلام آوا خانم مشتاق دیدار!
_سلام. خوب هستید؟ خانواده خوبن؟
_سلامت باشید. سلام دارن خدمتتون.. خوب شد دیدمتون. راستش میخواستم راجع به موضوعی باهاتون صحبت کنم.
_خواهش می کنم. من در خدمتم.
_خدمت از ماست. راستش من..
_سلام.
برگشتم سمتش. اخم غلیظی روی پیشونیش بود. آخ الهی همین سمانه فدای اخم های مردونهت بره..
به قیافه پرسشی محمد لبخندی زدم. بنیامین کمرم رو فشار داد. آخ وحشی!!
با حرص گفت:
_معرفی نمی کنی عزیزم؟
دوست داشتم همون وسط ازخنده پهن بشم.قشنگ معلوم بود حرصش در اومده.. بله آقا حالا وقت تلافیه..
لبخند خوشگلی زدم و گفتم:
_محمد آقا پسر خاله سمانه جون و ایشون هم از دوستان...
مرموز به بنیامین نگاه کردم. داشت منفجر می شد. حالا تو باشی من رو اذیت نکنی..
نویسنده: یاس🌱