شهرزاد گفت: ای ملک جوانبخت، در زمان گذشته پادشاهی بود.. ملک شهرمان سپاه بیکران داشت. ولی سالخورده و رنجور بود و از فرزند نصیبی نداشت.. روزگاری در کار خود به فکرت اندر شد و محزون گردید و از کار خود به یکی از وزرا شکایت کرد و گفت: مرا بیم آن است که چون بمیرم ملک من ضایع شود از آن که فرزندی ندارم.. القرض ملک شهرمان تمام آن روز را تا هنگام شام در تخت مملکت به سر برد و پس از آن با وزیر خلوت کرد و به او گفت که ای وزیر این که میانه من و پسرم قمر الزمان گذشت تو سبب شدی، از آنکه مرا بدین کار رشادت کردی.. اکنون تو را تدبیر چیست و رای نظر در این باره کدام است؟ گفت: ای ملک قمرالزمان را ۱۵ روز به زندان اندر بگذار.. پس از آن به نزد خود حاضر آور و به ازدواجش فرما که هرگز مخالفت نخواهد کرد.. چون قصه به اینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از قصه فروبست... کتاب رو بستم. نفس های سنگینش نشون میداد که خوابیده.. آروم رفتم بالای سرش.. پسر مظلوم..! پتو رو آروم کشیدم تا زیر گردنش و از اتاق اومدم بیرون. خودم رو پرت کردم روی تخت و به ۳ کشیده خوابم برد.... _آوا پاشو دختر! دیرمون میشه‌ها.. با چشم های بسته روی تخت نشستم. لای یکیشون رو یکم باز کردم و به ساعت نگاه کردم. پنج بود. وای خدا من که تازه خوابیدممم.. همینطور که چشمام بسته بود به سمت دستشویی رفتم. آخ!! دستم رو روی پیشونیم گرفتم و به جلو نگاه کردم.. کلاً مخالف جهت دستشویی رفته بودم توی دیوار.. صدای خنده‌ی یکی بلند شد. برگشتم دیدم بنیامین تکیه داده به دیوار یک پاش رو هم گذاشته روی دیوار و دست به سینه داره میخنده. با جیغ گفتم: زهرماررر! به چی میخندی؟ دو تا دستش رو به حالت تسلیم بالا برد و گفت: _هیچی به خدا شما راحت باش. چشم غره رفتم و همان طور که می رفتم سمت دستشویی زیر لب غر غر می کردم: _بله دیگه بایدم بخندی.. پرستاربچه شدم دیگه.. هر شب باید داستان بخونم تا آقا بخوابن! کتاب رو هم که گذاشته توی اتاق خودش به من نمیده.. ای خدا این چه زندگی‌ایه ما داریم آخههه!! نویسنده: یاس🌱