نتونستم زیر نگاه ذوب کننده‌ش دووم بیارم و سرم رو انداختم پایین.. با دست چونم رو آورد بالا و گفت: _خرگوش خانم خجالت میکشه؟ _نه _پس سرت رو بالا نگه دار.. _به روی چشم لبخند خوشگلی زد و گفت: _چشمت بی بلا تا آخر آهنگ فقط خیره نگاهش کردم. کجای دنیای من توی این چشم ها گم شده بود.. آهنگ تموم شد. خم شد و خیلی نرم پیشونیم رو بوسید. تمام توانم رفت. زانوهام شل شده بود و تمام سرم نبض میزد.. اگه بگم حتی از عسل هم شیرین‌تر بود بی‌حیاییه نه؟ احساس می کردم صورتم رو به کبودیه.. لبخند مردونه‌ای به صورتم پاشید و من رو دنبال خودش به سمت صندلی ها کشوند.. انگار خودش هم فهمیده بود چقدر روم اثر میذاره.. خدایا از این اثرگذاری ها نصیب بفرما(آمییین) جلوی در ایستادیم و مهمان ها رو بدرقه میکردیم.. خانواده عمه‌اش اومدن جلومون ایستادن.. عمه‌ش یه خانم زشت بود ولی با اون آرایش و لباس باز سعی کرده بود یکم خودش رو زیبا کنه.. شوهر عمه‌ش که معلوم بود هیچ نفوذی توی خانواده نداره. آمین، همون پسر که توی یه رستوران دیده بودیم.. سرم رو آوردم بالا. نگاه خیره‌ش روی کل بدنم میچرخید.. اخمی کردم و با چشم غره سرم رو برگردوندم سمت دختری که کنارش بود و با خشم به دستهای ما که توی هم گره شده بود نگاه می کرد.. میخواستی خوب باشی بنیامین بگیرتت.. الان دیگه عمرااا بهت بدم دختر پررو.. والا... عمه‌اش: آقا بنیامین زدی زیر حرفت انشالله یک روز یکی پیدا بشه زنت رو ازت بگیره.. من با تعجب نگاهش می کردم.. زبونت لال بشه انشالله..! خواستم جواب بدم که با صدای بنیامین خفه شدم.. _همه بزرگترید احترامتون واجبه.. ولی اگه تا ۵ دقیقه دیگه تو خونم باشید قول نمی دم این احترام حفظ بشه.. عمه اش کبود شده بود. دست آسمان رو کشید و گفت: _بیا عزیزم خلایق هرچه لایق.. رفتن. حالم گرفته شده بود.. خدایا نکنه دعاش رو مستجاب کنی.... نویسنده: یاس🌱