#ندای_وظیفه
#قسمت_بیستم
بخش اول
داشتم از توی راهرو رد میشدم که دیدم جلوی در کفشای رضا و دونفر دیگه گذاشته.....
استاد:ینی رضا اینجا چیکار داره؟؟؟
عقل:خب حتما یه کاری داره دیگه....درسی یا کارای برگزاری جشن....
استاد:خودم میدونم....تازه میدونم کارش چیه....برای جشن دارن صحبت میکنن....
عقل:خب پس چی؟
استاد:نیومده یه کلوم به ما بگه....اول میومد به ما میگفت بعد اگه قبول نکردیم میرفت سراغ بقیه....
عقل:استاد تو که میدونی مهدی سرش شلوغه چرا اینجور میگی؟؟
استاد:شلوغه که شلوغه شاید میشد یه وقتی خالی کرد....اون حق نداشت قبل این که به من پیشنهاد بده، بره سراغ بقیه....
عقل:حالت خوش نیستا استاد....
شهی:حالا در بزن یه سلامی بهش بکن تا حداقل دیده باشیش....
موهوم:تازه میتونی یجوری هم سلام کنی که بفهمه باید به تو هم میگفته و جای تو الان روی یکی از اون صندلیا خالیه.....
استاد:نه بابا....بزار با رفیقاش خوش باشه....
عقل:چی شد؟؟؟رفیقاش؟؟تا دیروز که شهی عشقم عشقم میکرد صدات بیرون نمیومد حالا یهو شدن رفیقاش؟؟؟
شهی:من هنوزم میگم....
استاد:نه بابا....بزا با اونا خوش باشه.... دیگه مثل قبل نیست.....
موهوم:تازشم یادت رفته بدبخت صبحی بهش سلام کردی چجوری جواب سلامتو داد؟؟؟
عقل:بنده خدا تازه از خواب پا شده بود اصلا نمیدید تو رو....
استاد:من اینا چیزا رو نمیفهمم....مهم اینه که درست جواب نداد....اصن دیگه ازش خوشم نمیاد....از چشام افتاد....
عقل:طبیعیه.....همونجوری که سریع به چشم اومد سریع هم از چشم افتاد....
ادامه دارد.....
@CALL_OF_DUTY_1