🕊 تسبيحات دوازدهم مهر 1359 است. دو روز بود كه ابراهيم مفقود شده! برای گرفتن خبر به ستاد اسرای جنگی رفتم اما بيفايده بود. تا نيمه‌های شب بيدار و خيلی ناراحت بودم. من ازصميمی‌ترين دوستم هيچ خبری نداشتم. بعــد از نماز صبح آمدم داخل محوطه. ســكوت عجيبــی در پادگان ابوذر حکم فرما بود. روی خاكهای محوطه نشستم. تمام خاطراتی كه با ابراهيم داشتم در ذهنم مرور ميشد. هوا هنوز روشن نشده بود. با صدايی درب پادگان باز شد و چند نفری وارد شدند. ناخــودآگاه به درب پادگان نگاه كردم. تــوی گرگ و ميش هوا به چهره آنها خيره شدم. يكدفعــه از جــا پريدم! خودش بود، يكــی از آنها ابراهيم بــود. دويدم و لحظاتی بعد در آغوش هم بوديم. خوشــحالی آن لحظه قابل وصف نبود. ساعتی بعد در جمع بچه‌ها نشستيم. ابراهيم ماجرای اين سه روز را تعريف ميكرد: با يك نفربر رفته بوديم جلو، نميدانستيم عراقی‌ها تا كجا آمده‌اند. راوی:امیرسپهرنژاد زنـدگۍنامھ‌شهیـد‌ابࢪاهیم‌هادۍ💜 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ با همراه باشید 🌹 ⊰᯽⊱≈•🇮🇷•≈⊰᯽⊱ @canale_komail