🕊 شهرک المهدی آن هم در شــرايطی كه در شهرك المهدی مهمات و سالح كم بود. حتی تعدادی از رزمنده‌ها اسلحه نداشتند. يكــی از بچه‌ها خيلی ذوق زده شــده بود، جلوآمد و كشــيده محكمی به صورت اولين اسير عراقی زد و گفت: »عراقی مزدور!«برای لحظه‌ای همه ســاكت شــدند. ابراهيم از كنار ســتون اسرا جلو آمد. روبــروی جــوان ايســتاد و يكی يكی اســلحه‌ها را از روی دوشــش به زمين گذاشت. بعد فرياد زد: برا چی زدی تو صورتش؟! جوان كه خيلي تعجب كرده بود گفت: مگه چی شده؟ اون دشمنه. ً او دشمن بوده، اما الآن ابراهيم خيره‌خيره به صورتش نگاه كرد و گفت: اولا اســيره، در ثاني اينها اصلا نميدونند برای چی با ما ميجنگند. حالا تو بايد اين طوری برخورد كنی؟! جوان رزمنده بعد از چند لحظه ســكوت گفت: ببخشيد، من كمی هيجانی شدم. بعد برگشت و پيشانی اسير عراقی را بوسيد و معذرت‌خواهی كرد. اســير عراقی كه با تعجب حركات ما را نگاه ميكرد، به ابراهيم خيره شد. نگاه متعجب اسير عراقی حرفهای زيادی داشت! ٭٭٭ دو ماه پس از شــروع جنگ، ابراهيم به مرخصی آمد. با دوستان به ديدن او رفتيم. درآن ديــدار ابراهيم از خاطرات و اتفاقــات جنگ صحبت ميكرد. اما از خــودش چيزی نميگفت. تا اينكه صحبت از نماز وعبادت رزمندگان شــد. يكدفعه ابراهيم خنديد وگفت: درمنطقه المهدی در همان روزهای اول، پنج جوان به گروه ما ملحق شدند. آنها از يك روستا باهم به جبهه آمده بودند. راوی: علی مقدم، حسين جهانبخش زنـدگۍنامھ‌شهیـد‌ابࢪاهیم‌هادۍ💜 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ با همراه باشید 🌹 ⊰᯽⊱≈•🇮🇷•≈⊰᯽⊱ @canale_komail