این داستان خیلی غریبه و خیلی فانتزی نیست ها
داستان زندگی من و توئه
زمانی که کلی از عمر تو بگذره یهو چشم باز میکنی و میفهمی یه گوهر گران بها و بی مثل و مانند به اسم زمان توسط خالق تو بدون هیچ منت و بهایی بهت هدیه داده شد
و مدام فریاد میزدن که تا میتونید جمع کنید
بعضی از ما جمع کردیم
بعضی از ما با خنده و شوخی رد شدیم
ولی یه روزی میرسه که کوله بارت سنگین میشه
سنگین توسط حسرت...