نوروز رسید و باباش یک جفت کفش نو براش خرید. روز دوم فروردین قرار شد برویم دید و بازدید؛ تا خانواده شال و کلاه کنند علی غیبش زد؛ دم در نیم ساعتی معطلش بودیم تا رسید. همه مات و مبهوت به پاهاش نگاه می کردیم، یک جفت دمپایی کهنه انداخته بود دم پاش و خوشحال تر از نیم ساعت قبل بود به او گفتم: «پس کو کفشات؟» گفت: بچه سرایدار مدرسه کفش نو نداشت، زمستان را بادمپایی می گذراند؛ منم کفشمو ... اون روز علی دوازده سالش بود. 🌐 روابط عمومی سازمان مرکزی دانشگاه فرهنگیان https://eitaa.com/cfu_acac_ir ‎‎‎‎‎‎ ‎ ‎ ‎‌