فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❲‌ اینجا، ایران، کرمان...روایتی از منِ جامانده! ❳ از همان ابتدای سفر با بچه‌ها اتمام حجت کرده بودم که می‌خواهم در طول سفر تنها باشم؛ در تاریکی شب، از پنجره اتوبوس، جاده را نظاره می‌کردم و بی‌اختیار اشک می‌ریختم...نمی‌دانستم علت این بی‌قراری و آشوب دلم چیست اما عمیقاً حس می‌کردم این سفر هرگز یک سفر معمولی نیست! چهل روز از حادثه غم‌بار کرمان می‌گذرد و حال می‌فهمم علت آن بی‌قراری‌های مسیر چه بود... در این مدت بارها سعی کردم از حادثه کرمان بنویسم...از شام غریبی که در خوابگاه کرمان بر من و همسفرانم گذشت...از سفری که رفتیم به مقصد نرسیدیم و با دلی پر از بغض برگشتیم...اما نشد...نتوانستم بنویسم! شاید بعدها نوشتم...اما حالا نه...نه نمی‌توانم... از روز حادثه تا به حال بارها و بارها این سوالات را از اطرافیان شنیدم: «تو هم در حادثه کرمان بودی؟ دوست شهیده رحیمی هستی؟» و منی که هربار در پاسخ می‌گویم: «بله در ده قدمی شهادت بودم و دست از پا درازتر برگشتم؛ من دوست شهیده نبودم؛ من حتی ایشان را یک‌بار هم از نزدیک ندیده بودم؛ فقط افتخار داشتم یک روز در هوایی نفس بکشم که او در آن نفس می‌کشید!» چند وقت پیش یکی از دوستانم گفت :« تو که این همه برای شهدا محتوا تولید می‌کنی؛ حداقل در کرمان شهید نشدی که ما جبران کنیم و برایت محتوا بسازیم.» این حرف را به شوخی بیان کرد اما نمی‌دانست با آن چه آتشی بر دل بی‌قرار من زده است... آری! منم! یک جامانده...یک جامانده از قافله عشق... پ‌ن: کلیپ مربوط به یک ساعت قبل از حادثه کرمان است.‌