✧༺♥༻✧ ناگزیر از سفرم بی سر و سامان چون باد به «گرفتار رهایی» نتوان گفت آزاد کوچ تا چند؟ مگر می شود از خویش گریخت بال تنها غم غربت به پرستو ها داد اینکه مردم نشناسند تو را غربت نیست غربت آن است که یاران ببرندت از یاد عاشقی چیست؟ به جز شادی و مهر و غم و قهر؟ نه من از قهر تو غمگین، نه تو از مهرم شاد چشم بیهوده به آیینه شدن دوخته ای اشک آن روز که آیینه شد از چشم افتاد ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ✅ کانال رسمی کانون شعر و ادب دانشگاه فرهنگیان یزد 🌐 https://eitaa.com/cfu_literature