🌼 ﷽ 🌼 ۴۳۵ 🌼🍃🌼🍃🌼🍃 ............ باور می کردم یا نمی کردم، مقابل مرقد امام علی (ع) ایستاده و چشم در چشم حرمش، زبانم بند آمده و محو زیبایی ملکوتی اش، تنها نگاهش می کردم که نمی دانستم چه کنم! مجید دست به سینه گذاشته و می دیدم اشک از چشمانش فواره می زند که تا چندی پیش در حصار وهابیت، حق پوشیدن لباس مشکی هم نداشت و امشب غرق شور و عزا، در برابر حرم امامش بی پروا گریه می کرد. زینب سادات با هر دو دست مقابل صورتش را گرفته بود و بی صدا اشک می ریخت و مامان خدیجه می دید در برابر عظمت مزار خلیفه پیامبر (ص) کم آورده ام که دستم را گرفت و با لحنی عاجزانه زیر گوشم زمزمه کرد:" الهه جان! اولین باره که چشمت به حرم حضرت علی (ع) میفته، واسه منم دعا کن!" از تمنایی که یک بانوی فاضله شیعه از دختری سُنی می کرد، حیرت زده نگاهش کردم که دیدم اشک در چشمانش جمع شده و با همان حال خوشش، خواهش که نه، التماسم کرد:" دخترم! تو امشب مهمون ویژه آقایی! آقا امشب یه جور دیگه به تو نگاه می کنه! تو رو خدا واسه من دعا کن!" و بعد چشمانش به رنگ آسمان سخاوت درآمد و میان گریه ادامه داد:" برای همه مسلمونا دعا کن! برای آزادی قدس و نابودی اسرائیل دعا کن! برای مردم سوریه و عراق دعا کن! برای نجات همه مستضعفان عالم دعا کن!: و دیگر نتوانست ادامه دهد که گلویش از گریه پُر شد و صورتش را با چادرش پوشاند تا کسی شاهد مناجات عاشقانه اش نباشد و من ماندم و تصویر زیبای حرم! باز با پرنده نگاهم به سمت گنبد طلایی اش پَر کشیدم و نمی دانستم چه بگویم که تنها نگاهش می کردم تا آسید احمد حرکت کرد و ما هم به دنبالش به راه افتادیم. حالا بایستی خیابان منتهی به حرم را قدم به قدم پیش می رفتیم و خدا می داند در هر گامی که به حرم نزدیک تر می شدم، با تمام وجودم احساس می کردم در برابر نظاره نورانی و محضر مبارک امام علی (ع) قرار گرفته ام. هر چند وقتی مجید می گفت با تصویر گنبد ائمه (ع) در تلویزیون درد دل می کند، من باور نمی کردم و وقتی می دیدم کسی در وجودش با اولیای الهی به راز و نیاز می نشیند، نمی توانستم درکش کنم، ولی حالا باورم شده بود که امام علی (ع) مرا می بیند، صدایم را می شنود و اگر سلام کنم، جوابم را می دهد که میان خیابان و بین سیل جمعیت از حرکت ماندم. تمام بدنم به لرزه افتاده و چشمانم در بُهت عظمت حضور حضرتش، تنها نگاهش می کرد که مامان خدیجه متوجه حالم شد و ایستاد. آسید احمد و مجید هم که چند قدمی پیش رفته بودند، به اشاره مامان خدیجه بازگشتند. مجید به سمتم آمد و می دید تمام تن و بدنم به لرزه افتاده که آهسته صدایم کرد:" الهه..." چشمان خودش از جوشش اشک هایش به خون نشسته و گونه هایش از هیجان عشق می درخشید و باز می خواست دست دل مرا بگیرد تا کمتر بلرزد. ✍🌼🍃🌼🍃🌼🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ