🌸 ﷽ 🌸
#رمان_به_همین_سادگی
#نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#قسمت_بیستوپنجم
🌸🍃🌺🍃🌸
....
دیگه مهلت ندادم بهش برای ادامه حرف های مسخره اش که حسابی عصبی ام کرده بود به خاطر احترام ببخشیدی گفتم و بلند شدم...بدون نگاه کردن به کسی از هال بیرون اومدم و رفتم توی حیاط ...نفس عمیق کشیدم یک بار ... دوبار...سه بار ....هوای سرد زمستونی خاموش می کرد آتیشی که از حرص و عصبانیت توی وجودم جوشیده بود!
نمی دونستم نفیسه چطور روش می شد جلوی من پشت سر امیرعلی بد بگه که شوهرم بود یا عمو احمدی که شوهر عمه ام و پدرشوهر خودش!...نمی دونم تا حالا یک درصدم با خودش فکر نکرده این امیرمحمدی رو که حالا باکلاسه و تحصیل کرده به قول خودش , حالا هم براش شوهر نمونه زیر دست همین عمو احمد بی سواد بزرگ شده و آقا! فکر نکرده که با سختی هایی که همین عمو احمد کشیده امیرمحمد تحصیل کرده و شده مهندس ! حالا به جای افتخار کردن این باید می شد مزد دست عمو احمدی که کم نذاشته بود توی پدری کردن حتی احترام به عروسی که یادم میاد برای جلسه عروسیش هرچی اراده کرده بود عمو کم نذاشته بود براش!
_سرده سرما می خوری!
با صدای امیرعلی نگاه به اشک نشسته ام رو از درخت خشک شده باغچه گرفتم و به امیرعلی که حالا داشت لبه پله کنارم مینشست دوختم امیرعلی هم صورتش رو چرخوندو نگاهش رو دوخت توی چشم هام و من بی اختیار اشک هام ریخت نفس بلندی کشید و نگاه از من گرفت و با صدای گرفته ای گفت: گریه نکن محیا!
نگاهش روی همون درخت خشکیده انار ثابت شد با یک پوزخند پر از درد گفت: حالا فهمیدی دلیل تردیدهام رو, ترس هام رو...اصرارم برای نه گفتنت رو! زن داداش زحمت کشید به جای من گفت برات!
نگاهم رو دوختم به دست هام که از سرما مشتشون کرده بودم
_تو هم دنیا رو ، آدم ها رو از نگاه نفیسه خانوم میبینی؟
نفسش رو داد بیرون که بخار بلندی روی هوا درست شد
_نه!
پوزخندی زدم
_پس لتبد فکر کردی من ...
نذاشت ادامه بدم
_محیا جان...
منم نذاشتم ادامه بده و پر از درد گفتم: محیاجان! حالا! امیرعلی؟ چرا قضاوتم کردی بدون اینکه من و بشناسی؟ واقعا چی فکر کردی در مورد من ؟
امیرعلی_زندگی یک حقیقت محیا بیا با هم رو راست باشیم سعی نکن نشون بدی بی اهمیت بودن چیزهایی رو که برات مهم هستن و بعدا مهم میشن!
_هیچوقت دو رو نبودم و دلم نمی خواد بشم!
نگاهش چرخید روی نیم رخم ولی سر نچرخوندم
_نگفتم دو رویی!
_همه حرف های من و نفیسه خانوم رو شنیدی؟
پوفی کردو به نشونه مثبت سرتکون داد
_خوبه پس جواب های منم شنیدی! همه حرف هام از ته قلبم بود نه از روی احساسات ...از روی عقل و منطق بود! امیرعلی من آدم ها رو با مال دنیا و هر چیزی که قراره برای همین دنیا بمونه متر نمی کنم!
امیرعلی_کلاس هات از کی شروع میشه؟
این بار من سرچرخوندم روی نیم رخش
_پس فردا...که چی ؟ به چی می خوای برسی ؟ به حرف های نفیسه؟ مگه من الان کم دیدم آدمی رو که اطرافم پولدار بودن و به قول امروزی ها باکلاس!
دست هاش رو توی جیب شلوارش فرو کرد
_نه خب ...ولی محیط دانشگاه فرق می کنه... یک تجربه جدیده!
_نزدیک سه سال و نیم رفتی... فقط یک ترم مونده بود درست تموم بشه که انصراف دادی... ولی ندیدم عوض بشی تو این محیطی که به قول خودت فرق داره!
نفس پر صداش این بار آروم تر بودکه گفتم: راضی نیستی انصراف میدم.
تند گفت: من کی همچین حرفی زدم...اتفاقا خیلی هم خوبه! شنیدم قبول شدی خوشحال شدم.
پوزخند زدم بی اختیار
_جدااااا!
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻
#نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
✍لطفا فقط با ذکر
#لینک_کانال و
#نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒
@chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ