.
🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت_سی_چهارم
#بخش_دوم
.
_راستی بابا امروز که ماشین رو برده بودم پارکینگ دانشگاه پارککنم حواسم نبود زدم به ماشین آقای ارسلانی ...
یک تا از ابروهایش را بالا داد : منظورت امیره؟! اونم تو اون دانشگاه درس میخونه؟
به همراه تکان دادن سرم گفتم : بله استاد دانشگاهه .
آهانی گفت : الان زنگ میزنم به حاجی بهش میگم .
گوشی اش را برداشت و زنگ زد و مشغول صحبت با بابای امیر شد وقتی تلفن رو قطع کرد روبه من گفت : میگه امیر گفته اصلا لازم نیست چیزی نشده ماشین .
شانه ای بالا انداختم و به کمک مادرم رفتم .
•••
_همتااا؟؟
همانطور که روسری ام را می بستم گفتم : اومدم ...
چادرم را برداشتم و وارد حیاط شدم امروز باید میرفتیم خونهی مریم خانم قراره شده تو خونه عقدش کنن .
سوار ماشین شدم : ببخشید درگیر روسریم بودم .
ماشین راه افتاد و بعد از نیم ساعت رسیدیم .
از سر کوچه تا ته کوچه چراغونی کرده بودند جلوی در بابا ماشین را پارک کرد و پیاده شدیم چادرم را جلو کشیدم .
دم در پر مرد بود نگاهم کشیده شد به احسان که کنار پسری هم سن و سال خودش ایستاده بود .
همراه مامان و بابا به طرفشون رفتیم .
بابا مشغول احوالپرسی شد ، احسان نگاه گذرایی بهم انداخت و سرش را به نشانه سلام تکان داد سرم را تکان دادم و همراه مامان وارد اتاق شدم .
نگاهی به فاطمه اندااختم با ذوق به طرفش رفتم : وایییی چه خوشگل شدی .
به چشمانم خیره شد و جلو آمد و محکم بغلم کرد : همتاااا دلم برااات تنگ میشه .
فشردمش : من بیشتر اما راه دور که نمیخوای بری یه شوهر کردی قطع رابطه که نمیکنیم .
خندید : دیوانه .
با صدای یاالله عاقد فاطمه به سمت صندلی رفت و نشست آقا علی اکبر و عاقد هم وارد شدند .
به سمت فاطمه رفتم و پشتش ایستادم دختری که کنار داماد بود گفت : شما فکر کنم باید همتا باشی؟
لبخندی زدم : بله چطور ؟
به سمتم آمد و پارچه سفیدی را به سمتم گرفت : من بهارم آبجی علی اکبر و هم کلاسیِ فاطمه جان .
دستم را دراز کردم : خیلی خوشبختم .
دستم را گرفت : ما بیشتر .
با صدای عاقد سکوت کردیم .
حاج آقا خطبه عقد رو خوند و حالا منتظر بودیم که فاطمه جواب بدهد : با اجازه ی پدرومادرم بله .
همه دست میزدند به سمت فاطمه رفتم و گونه اش را بوسیدم : مبارک باشه ان شاءالله خوشبخت بشید .
هر دوشون لبخندی زدند و گفتند : ممنونم .
شب پر خاطره ای بود برای من یکی از بهترین شبا بود که فاطمه رو خوشحال دیدم .
همون لبخندش برام کافی بود آخر مجلس فاطمه منو کشوند کنارو گفت : کاش یه بار دیگه به احسان فرصت میدادی خیلی زود تصمیم گرفتین هر دوتون مقصر بودید تو باید فکر میکردی و احسانم نباید زود کوتاه میومد .
حق با فاطمه بود من زود تصمیم گرفتم اما اون گذشتست گذشته ها گذشته مهم الان و آیندمه نمیخوام با فکر کردن به گذشته از آیندم غافل بشم .
حالا که دیگه همه چی تموم شده هم برای من و هم برای احسان خانواده هامونم کنار اومدن و مثل قبل شدند .
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
°•❀
@chaadorihhaaa
←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→