°|♥️|° سرانجام روز موعود فرا رسیددددد امشب شام خونمون دعوتن. آخ جوووون! از صبح زود که بلند شدم کل خونه رو خودم تنهایی تمیز کردم... حتی نمیخوام کسی کمکم بده... خودم میخوام خونه رو آب و جارو کنم که محمدجوادم روش قدم بزاره...! خدایا...! چقدر این پسر دوس داشتنیه...! چقدر معصوم و پاکه نگاهش...! چقدر خاصه...! خدایا این پسرو بده بهم بقیه دنیا مال تو... فقط اونو بده من...! باعشق همه کارای خونه رو کردم...! ذره ذره قلبمو قاطی گوجه و خیار واسش سالاد درس کردم (این اوج جمله عاشقانم بود دیگه😂 از من بیشتر از این توقع نمیره) این قدر کار کردم که صدای مامانمم در اومده بود مامان: فائزه مامان خودتی؟! چقدر کارکن شدی ها! _بله مامان جون خودمم مگه من دلم میاد مامانم تنهایی زحمت بکشه همه کارارو انجام بده! فاطی: خدا از ته دلت بشنوه به حق امام جواد! _بیشعور.. حالا همه چیز آمادس برای ورود محمدجوادم.. حالا نوبت خودمه...! یه مانتو کالباسی با روسری ساتن با ترکیب رنگای کالباسی و خاکستری و زرد و صورتی پوشیدم . خودمونیم ها خوشگل شدم! ساعت هشت بود که زنگ در به صدا در اومد... قلبم تاپ تاپ میزد! آخ قلبم اومد تو دهنم! سریع چادر رنگی مو پوشیدم و با خانواده به استقبالشون رفتیم.. اول حاج خانوم بعد حاجی جون اومدن تو... وای چرا درو بستن...! پس محمدجواد کوش؟! علی: عه حاج خانوم جواد کارش درست نشد؟ حاج خانوم: نه پسر گلم گفت ان شالله دفعه بعد مزاحمتون میشه! دیگه هیچی از مکان و زمان نمیفهمیدم... چشمام تار شد و دنیا پیش روم سیاه... فقط یادمه به دست فاطمه چنگ زدم که نیوفتم.... °|♥️|° ✍🏻 ✍🏻 لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ