الهم احفظ قائدنا خامنه ای: با چهره ای درهم پشتت را به من می کنی و می روی سمت نیمکتی که رویش نشسته بودی. در ساق دستم احساس درد می کنم. نکند بخیه ها بازشده اند؟ احساس سوزش می کنم و لب پایینم را جمع می کنم. مچ پایم هم درد گرفته! زیر لب غر می زنم: بی اعصاب! فاطمه به سمتم می آید و درحالی که با نگرانی به دستم نگاه می کند می گوید: دیدی گفتم سوار نشیم!؟ علی اکبر خیلی غیرتیه! – خُب هیچ کس اینجا نبود! – آره نبود. اما دیدی که گفت اگه کسی میومد… – خُب حالا اگه… فعلاً که کسی نیومده بود. می خندد و می گوید: چقدر تو لجبازی… دستت چیزیش نشد؟ – نه یه کم می سوزه. فقط همین. – ان شاءالله که چیزیش نشده. وقتی پاتو کشیدا گفتم الآن با مُخ می ری تو زمین… با مشت آرام به کتفم می زند و ادامه می دهد: اما خوب جایی افتادیا! لبخند تلخی می زنم. مادرم صدا می زند: دخترا بیاید غذا! علی آقا شما هم بیا مادر. این قدر کتاب می خونی خسته نمی شی؟ فاطمه چادرم را می کشد و به سمت بقیه می رویم. تو هم پشت سرمان آهسته تر می آیی. نگاهم به سجاد می افتد. با خودم می گویم “کمی قلقلک غیرتت چطور است؟” چادرم را از دست فاطمه بیرون می کشم. کفش هایم را در می آورم و یکراست می روم کنار سجاد می نشینم! نگاهم به نگاه متعجبت گره می خورد. سجاد از جایش ذره ای تکان نمی خورد. شاید چون مثل خواهر کوچکترش مرا می داند. رو به رویم می نشینی و فاطمه هم کنارت. مادرت غذا می کشد و همه مشغول می شویم. زیر چشمی نگاهت می کنم که عصبی با برنج بازی می کنی. لبخند می زنم و ته دیگم را از توی بشقاب برمی دارم و می گذارم در ظرف سجاد. – شما بخورید اگر دوس دارید. – ممنون! نیازی نیست. – نه من خیلی دوس ندارم، حس کردم شما دوس دارید… و اشاره به تیکه ته دیگی که خودش برداشته بود می کنم و لبخند می زند. – درسته. ممنون. زهرا خانوم می گوید: عزیز دلم! چقدر هوای برادر شوهرشو داره… دخترمونی دیگه. مثل خواهر برای بچه هامه. مادرم هم تعارف تکه پاره می کند که: عزیزی از خانواده خودتونه. نگاهت می کنم. عصبی قاشقت را در دست فشار می دهی. می دانم حرکتم را دوست نداشتی. هر چه باشد برادرت نامحرم است. آخر غذا یک لیوان دوغ می ریزم و می گذارم جلوی سجاد. یک دفعه دست ازغذا می کشی و تشکر می کنی. تضاد در رفتارت گیج کننده است. اگر دوستم نداری پس چرا این قدر حساسی!؟ فاطمه دست هایش را بهم می مالد و با خنده می گوید: هوووراااا! امشب ریحان خونه ماست. خیره نگاهش می کنم: چرا؟ – واا خُب نمی خوای بعد از ده روز بیای خونه مون؟ شب بمون با هم فیلم ببینیم. – آخه مزاحمم… مادرت بین حرفم می پرد: نه عزیزم. اتفاقاً نیای دلخور می شم. آخر هفته ست. یه ذره هم پیش شوهرت بیشتر می مونی دیگه. درضمن امشب نه سجاد خونه ست و نه باباشون. راحت ترم هستی. ادامه دارد... @chaadorohhaaa