الهم احفظ قائدنا خامنه ای: گیره سرم را باز می کنم و موهایم روی شانه ام می ریزد. مجبور شدم لباس از فاطمه بگیرم. شلوار و تیشرتش برایم جذب است. لبه تختش می نشینم. – به نظرت علی اکبر خوابیده؟ – نه. مگه بدون زنش می تونه بخوابه؟ – خُب الآن چی کارکنیم؟ فیلم می بینی یا من برم اون ور؟ – اگه خوابت نمیاد فیلم ببینیم. – نه. خوابم نمیاد. فاطمه جیغ کوتاهی از خوشحالی می کشد، لب تابش را روی میز تحریرش می گذارد و روشنش می کند. – تا تو روشنش کنی من برم پایین کیف و چادرمو بیارم. سرش را به نشانه تایید تکان می دهد. آهسته از اتاق بیرون می روم و پله ها را پاورچین پاورچین پشت سرمی گذارم. تاریکی اطراف وادارم می کند که دست به دیوار بکشم و جلو بروم. کیفم و چادرم را در هال گذاشته بودم. چشم هایم را ریز می کنم و روی زمین دنبالشان می گردم که حرکت چیزی را در تاریکی احساس می کنم. دقیق می شوم. قد بلند و چهارشانه. تو اینجا چه کار می کنی؟ پشت پنجره ایستاده ای و در تاریکی به حیاط نگاه می کنی. کیفم را روی دوشم می اندازم و چادرم را داخلش می چپانم. آهسته سمتت می آیم. دست سالمم را بالا می آورم و روی شانه ات می گذارم که همان لحظه تو را درحیاط می بینم! پس… فرد قد بلند برمی گردد نگاهم می کند. سجاد است. نفس هر دویمان بند می آید. من با وضعیتی که داشتم و او که نگاهش به من افتاده بود و تو که در حیاط لبه حوض نشسته ای و نگاهمان می کنی. سجاد عقب عقب می رود و درحالی که زبانش بند آمده از هال بیرون می رود و به طرف پله ها می دود. یخ زده نگاهم سمت حیاط می چرخد. نیستی! همین الآن لبه حوض نشسته بودی! برمی گردم و از ترس خشک می شوم. با چشم هایی عصبی به من زل زده ایی. کِی اینجا اومدی؟ نفس هایت تند و رگ های گردنت برجسته شده. مچ دستم را می گیری… – اول ته دیگ و تعارف. بعد دوغ و دلسوزی… الآنم شب و همه خواب… خانوم خودشو زیاد خواهر فرض کرده. آره؟ تقریباً داد می زنی. دهانم بسته شده و تمام تنم می لرزد. – چیه؟ چرا خشک شدی؟ فکر کردی خوابم؟ نه. نمی دونم چه فکری کردی؟ فکر کردی چون دوستت ندارم بی غیرتم هستم؟ – نه. – خُب نه چی؟ دیگه چی؟ بگو دیگه… بگووو… بگو می شنوم. – دا..داری اشتباه… مُچم را فشار می دهی. – اِ. اشتباه می کنم؟ چیزی که جلوی چشمه کجاش اشتباهه؟ آنقدر عصبی هستی که هر لحظه از ثانیه بعدش بیشتر می ترسم. خون به چشمانت دویده و عرق به پیشانی ات نشسته. – بهت توضیح… می دم. – خُب بگو درباره لباست… امشب… الآن… شونه سجاد. شوکه شدنت… جاخوردنت… توضیح بده. – فکرکردم… چنان در چشمانم زل زده ای که جرأت نمی کنم ادامه بدهم. از طرفی گیج شده ام. چقدر برات مهم است! – راستش فکر کردم…تویی. – هه! یعنی قضیه پارک هم فکر کرده بودی منم؛ آره؟ این دیگر حق با توست. گندی است که خودم زده ام. نمی خواستم این طوری شود. حقا که غمت از تو وفادارتر است. ادامه دارد… @chaadorihhaaa