از کناره های روسریش بیرون زده بود؛ چندتار مویِ چهار پنج سانتیِ پر کلاغی! سوده معتقد بود: "من حجابم را رعایت میکنم اما یکی دوتا تار مو هیچکس را از راه بدر نکرده!" راستش بنظرم پر بیراه هم نمیگفت اما؛ آن ته مه هایِ دلم روی حساب کتابهای خدا، حساب جداگانه ای باز کرده بودم.
یک روز سر کلاس روانشناسی، استاد از "حساسیت زدایی منظم" برایمان مثالی زد: «مثلاً اگر فردی از عنکبوت هراس دارد، از او میخواهند تا ابتدا آن را در ذهن مجسم کند سپس عکسهایی از عنکبوت را ببیند و سرانجام در واقعیت به یک عنکبوت واقعی نگاه کند؛ که البته باید به اندازه کافی بین مراحل فاصله باشد!»
مغز من هم طبق معمول شروع کرد به تند و تند تحلیل کردن مثال استاد و ربطش به مسئله ی سوده؛ اول چند تار مو... بعد یک دسته کوچک مو... بعد روسریم کمی شل شد ریلکس می شوم... و اینطوری اگر پیش برود هراس من نسبت به بی حجابی کاملا برطرف می شود. همینه! خودشه! فقط باید بقول استاد فاصله کافی بین مراحل باشد!
از این کشف بزرگ حسابی خوشحال شده بودم، بعد از کلاس با سوده به کافه تریا، پاتوق همیشگیمان رفتیم. مانند هربار دو فنجان قهوه و یک برش کیک سفارش دادیم بعد هم مفصلا راجع به کشف من بحث کردیم.
سوده در پایان گفت: «اون سری استاد توضیح داده بود، کسی که یک کار بی اخلاقی کوچیک انجام میده، بعد از مدتها یکدفعه یک کار تبهکارانه بزرگ ازش سر میزنه بخاطر اینه که حساسیت اخلاقیشو از دست داده!» بعد روسریش را روی سرش مرتب کرد و خنده کنان گفت: «چرا به ذهن خودم نرسید دختر؟»
درست است که هربار سوده، فالمان را در انتهای فنجان قهوه جست و جو می کرد اما این بار، بار اول بود که من و سوده هر دو به یک نقطه ی مشترک در کارهای خدا رسیده بودیم، به حکمت.
#جیک_و_ماجیک
#چند_تار_موی_پر_کلاغی
#میم_اصانلو |
@biseda313
◉✿[✏
@chaadorihhaaa]✿◉
═══✼🍃🌹🍃✼═══