🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: رمان سه روز بعد رفتیم عیادت مانی البته دیگه به هم محرم نبودیم،پس به طور رسمی حرف میزدیم فلاش بک به روز عملیات تا بابا و گروهشون اومدن مانی داشت چشماش بسته میشد زیر لب زمزمه کردم:مانی... و قلبم شکست مانی با صدای ضعیفی جواب داد:نگاش کن...انگار من مردم و بعد با شوخ طبعی گفت:خانوم اون حلوا رو بده من نوش جان کنم -حالت ...خوبه؟ با آرامش گفت:خوبم... با یاد آوری این خاطرات لبخندی روی لبام میشینه زنگ میزنم به مانی -سلام،بفرمایید؟ سلام آقای دلیری -شما...؟ -من....؟من کیانام دیگه -کیانا...؟نمیشناسمتون چشمام پر از اشک شد،با بغض گفتم:نمیشناسیم...؟مانی خانومتو نمیشناسی -نه خانوم...لطفا مزاحم نشین،خدافظ ادامه ی رمان از دیدگاه نویسنده مانی به محض اینکه تماس قطع شد زد زیر گریه و با داد گفت:خداااااااااااااااااااااااا،دوستش دارمممممممم.... از اون طرف کیانا سریع به طرف بیمارستان به راه افتاد...همش فکر میکرد مانی دوباره داره باهاش شوخی میکنه کیانا: سریع خودمو رسوندم تو بخش رفتم تو اتاقش واسش دسته گل خریده بودم با تعجب نگاهم کرد و گفت:-شما...؟(چقدر برای یه عاشق سخته نقش بازی کردن...) با بغض گفتم:مانی....نگو..نمیشناسیم...من..منهمیونیم که تو ماموریت خانومت بودم...همونیم که بهم گفتی دوست داری من ملکه ی زندگیت بشم.. مانی من و نگاه کن یادت نیس منو....؟ چشماش پر از اشک شد و گفت:من و ببخش کیانا وسط گریه لبخندی زدم:میدونستم داری باهام شوخی میکنی راستش..کیانا اینا همش...نقشه بوده -اونو که خودم میدونم تلخ خندی زد و گفت:نه...من..من به بازیچت گر..فتم -مانی داری شوخی میکنی...؟اصلا شوخی جالبی نبود با سختی ادامه داد:شوخی...نمیکنم..جدیم...راستش..من تو...رو...تو رو نمیخواستم..میخواستم..غرور..دخترونت رو خورد کنم نفس کشیدن برام سخت شده بود:ت...و نه..این الکیه..تو..تو میخوای منو از خودت..دور کنی و گرنه یه پلیس..یه پلیس اصلا نمیتونه...نه...تو مورد اعتماد بابام بودی زدم زیر گریه..با تمام توانم مانی...از ته دلت این حرفا رو زدی؟ -آره...برو برو از جلو چشمام آهسته گفتم:باشه..میرم...امیدوارم یکی بهتر از منو پیدا کنی و کیانا نشنید که مانی زیر لب گفت:هیچ کسی تا حالا به مهروبونیت ندیدم و نخواهم دید...خانومم... مانی:راستی..میخوام برم از این شهر..ماموریت دارم..پس تو دانشگاه منتظرم نباش -با...شه اومدم بیرون...زمین و زمان برام تیره و تار شده بود..نمیدونستم چه کاری باید انجام بدم خیالاتم میگفت:مانی خواسته باهات شوخی کنه...آره..همین امشب زنگ میزنه ازت عذرخواهی میکنه..نگران نباش شب بود که رسیدم خونه...هیچ کسی تو خونه نبود..مامان واسم یادداشت گذاشته بود که میره خونه خاله و شبم اونجا میمونه یه چشم بند برداشتم و رفتم بالا پشت بام ساعت11 و نیم شب بود ازش هیچ خبری نشد مامان نیومد بابا سرکار بود لعبت خونه شون بود نمیتونستم قبول کنم دیگه دوستم نداره یه یادداشت برا خانوادم نوشتم و دوباره برگشتم بالا پشت بوم خدایا...میدونم خود کشی حرامه ولی...ولی دیگه نمیتونم تحمل کنم...دنیا برام به آخر رسیده..وابستش شدم... خدایا منو ببخش ⏪ ادامه دارد ... eitaa.com/chadooriyam💓💫