🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#داستان_مذهبی
رمان
#مخاطب_خاص_مغرور
#قسمت_28
سه روز بعد رفتیم عیادت مانی
البته دیگه به هم محرم نبودیم،پس به طور رسمی حرف میزدیم
فلاش بک به روز عملیات
تا بابا و گروهشون اومدن مانی داشت چشماش بسته میشد
زیر لب زمزمه کردم:مانی... و قلبم شکست
مانی با صدای ضعیفی جواب داد:نگاش کن...انگار من مردم و بعد با شوخ طبعی گفت:خانوم اون حلوا رو بده من نوش جان کنم
-حالت ...خوبه؟
با آرامش گفت:خوبم...
با یاد آوری این خاطرات لبخندی روی لبام میشینه
زنگ میزنم به مانی
-سلام،بفرمایید؟
سلام آقای دلیری
-شما...؟
-من....؟من کیانام دیگه
-کیانا...؟نمیشناسمتون
چشمام پر از اشک شد،با بغض گفتم:نمیشناسیم...؟مانی خانومتو نمیشناسی
-نه خانوم...لطفا مزاحم نشین،خدافظ
ادامه ی رمان از دیدگاه نویسنده
مانی به محض اینکه تماس قطع شد زد زیر گریه و با داد گفت:خداااااااااااااااااااااااا،دوستش دارمممممممم....
از اون طرف کیانا سریع به طرف بیمارستان به راه افتاد...همش فکر میکرد مانی دوباره داره باهاش شوخی میکنه
کیانا:
سریع خودمو رسوندم تو بخش
رفتم تو اتاقش
واسش دسته گل خریده بودم
با تعجب نگاهم کرد و گفت:-شما...؟(چقدر برای یه عاشق سخته نقش بازی کردن...)
با بغض گفتم:مانی....نگو..نمیشناسیم...من..منهمیونیم که تو ماموریت خانومت بودم...همونیم که بهم گفتی دوست داری من ملکه ی زندگیت بشم..
مانی من و نگاه کن
یادت نیس منو....؟
چشماش پر از اشک شد و گفت:من و ببخش کیانا
وسط گریه لبخندی زدم:میدونستم داری باهام شوخی میکنی
راستش..کیانا اینا همش...نقشه بوده
-اونو که خودم میدونم
تلخ خندی زد و گفت:نه...من..من به بازیچت گر..فتم
-مانی داری شوخی میکنی...؟اصلا شوخی جالبی نبود
با سختی ادامه داد:شوخی...نمیکنم..جدیم...راستش..من تو...رو...تو رو نمیخواستم..میخواستم..غرور..دخترونت رو خورد کنم
نفس کشیدن برام سخت شده بود:ت...و نه..این الکیه..تو..تو میخوای منو از خودت..دور کنی و گرنه یه پلیس..یه پلیس اصلا نمیتونه...نه...تو مورد اعتماد بابام بودی
زدم زیر گریه..با تمام توانم
مانی...از ته دلت این حرفا رو زدی؟
-آره...برو برو از جلو چشمام
آهسته گفتم:باشه..میرم...امیدوارم یکی بهتر از منو پیدا کنی
و کیانا نشنید که مانی زیر لب گفت:هیچ کسی تا حالا به مهروبونیت ندیدم و نخواهم دید...خانومم...
مانی:راستی..میخوام برم از این شهر..ماموریت دارم..پس تو دانشگاه منتظرم نباش
-با...شه
اومدم بیرون...زمین و زمان برام تیره و تار شده بود..نمیدونستم چه کاری باید انجام بدم
خیالاتم میگفت:مانی خواسته باهات شوخی کنه...آره..همین امشب زنگ میزنه ازت عذرخواهی میکنه..نگران نباش
شب بود که رسیدم خونه...هیچ کسی تو خونه نبود..مامان واسم یادداشت گذاشته بود که میره خونه خاله و شبم اونجا میمونه
یه چشم بند برداشتم و رفتم بالا پشت بام
ساعت11 و نیم شب بود
ازش هیچ خبری نشد
مامان نیومد
بابا سرکار بود
لعبت خونه شون بود
نمیتونستم قبول کنم دیگه دوستم نداره
یه یادداشت برا خانوادم نوشتم و دوباره برگشتم بالا پشت بوم
خدایا...میدونم خود کشی حرامه ولی...ولی دیگه نمیتونم تحمل کنم...دنیا برام به آخر رسیده..وابستش شدم...
خدایا منو ببخش
⏪ ادامه دارد ...
eitaa.com/chadooriyam💓💫