🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#داستان_مذهبی
رمان
#مخاطب_خاص_مغرور
#قسمت_38
بعد از 30دقیقه پیاده روی رسیدم به دانشگاه رم
خداروشکر زبان انگلیسیم خوب بود،با چندتا از اساتیدشون بحث کردم و هی الکی پز دادم همه بچه های ایران اینقدر زبان انگلیسی شون خوبه
بعدم از ازشون اجازه گرفتمو رفتم سر یه کلاسا
اینقدر خوب حرف زدم که وقتی گفتم دختر شرقی هستم هیچ کس باورش نمیشد
ساعت 2بعد از ظهر بود که فرید زنگ زد
-سلام دادشی
-سلام و...لااله الا الله،خانوم ما زیر پامون جنگل آمازون سبز شد شما کجا تشریف دارین؟
با اعتراض گفتم:عه فرید...خب رفتم دانشگاه رم پز ایرانیا رو دادم دیگه
-خیلی خب،تا پرتت نکردن از کلاس بیرون بیا خونه تا بریم رستوران
-ببین فرید،به جون شیطون اصلا راضی نیستم ماشینو برداری بیای اینجا...
خندید و گفت:چشم،گردن ماهم از مو باریکتر،الان اومدم
رفتیم تو رستوران و پیتزا سفارش دادیم،محشر بود پیتزاهاش،میگفتن این رستوران اولین بار پیتزا رو بعنوان خوراکی میفروخته
بالاخره شب رسیدیم خونه
-فرید؟کی بریم شهربازی؟
-تا کی وقت داری؟
آهی کشیدمو گفتم:دو روز دیگه بیشتر وقت ندارم
-پارتی بازی کردی...؟
-آره،از یه استادا برام ردیفش کنه
تو مدت زمانی که تو ایتالیا بودم خیلی بهم خوش گذشت
بالاخره دوروزم مثل باد گذشت و موقع رفتن شده بود
-فرید:کیانا؟
-جان کیانا؟
-منم برا یه هفته میام ایران
-با خوشحالی گفتم:وای،بیا که کلی نقشه داریم
مامان تو فرودگاه منتظرمون بود
-سلام مامان
-سلام پسرم،سلام کیانا
دختر دلم هزار راه رفت
-چرا مامانم؟منکه بهتون گفتم ماجرا رو؟
آخه آقای علوی یه جوری گفت که نزدیک بود سکته کنم..
بالاخره موقع اجرای نقشه فرا رسید
⏪ ادامه دارد ...
eitaa.com/chadooriyam 💓💫