🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: رمان تو آینه نگاه کردم زیر چشمام گود رفته بود آبی به صورت زدم و همره با تنقلات اومدم بیرون آقا سیدم ساکت بود تظاهر به شادی کردم و گفتم:عشق من چرا ساکته؟ با صدای بم حزن آلودش جواب داد:برای اینکه دل خانومشو خون کرده دستمو بردم پشت گردنش و گفتم:فدای اون مهربونیت؛نبینم ناراحت باشی ها و با صدای لرزون گفتم:و گرنه گریه میکنم بعد از چندثانیه مکث گفتم:بستنی خریدم...بیا بخوریم فردا صبح به مامانم زنگ زدن و گفتم عصر میام خونه و بعدش مثل یه خانوم خونه دار افتادم به جون خونه بالاخره ساعت 12کار خونه تموم شد بعدش خوراک مرغ با قارچ رو آماده کردم البته همراه با فلفل زیاد(آخه من و امیرعلی غذای پر از فلفل تند رو خیلی دوست داریم) بعد از آماده شدن گذاشتم روی میز تا آقا سید هر وقت اومد نوش جان کنن ساعت 15بعد از ظهر بود که پیاده به سمت خونه ی پدریم راه افتادم -سلام فرید...تو هنوز نرفتی سرکار؟ *سلام خواهری -خواهری و مرگ صدبار بهت گفتم نگو خواهرم خواهرم؛اسم دارم خیر سرم مامان اومد در خونه و گفت:خواهر و برادر محترم تو کوچه زشته تا رفتیم فرید با شیطنت گفت:مامان میدونستی داری مامان بزرگ میشی؟ مامان با جیغ گفت:آره کیانا؟ گفتم:مامان؛آخه ما یک ماهه عروسی کردیم؛بچه کجا بود مامان:نهار خوردی؟ -بله؛ خوراک مرغ و قارچ داشتیم -مامانم چیکار داری بیام کمکت؟ فرید:لعبت هست،بیا کاریت دارم تا خود شب با داداشم از هر دری حرف زدیم فرید:الان دلخوری از دستش؟ -نه؛فقط یه احساس غم تو وجودمه -کیانا؛نذار عشقت تبدیل به خاکستر بشه...نذار احساساتت سرد بشه...تو هنوزم همون دختری هستی که برا یه نگاه امیرعلی جون میدادی... شب که بابا اومد پریدم بغلش و بوسش کردم بابا:نگاش کن...انگار یه قرنه منو ندیده -دقیقا درست میگین پدرم فرید:میبینی بابا؟نتونسته دوریتونو تحمل کنه اومده اینجا مامان:شبم میمونی؟ جواب دادم-امیرعلی جلسه داره فردا عصر میرسه خونه؛من تنها بمونم تو خونه چیکار؟ مامان:راست میگه کیانا بابا:صبر کنین من زنگ بزنم از خود امیرعلی جان بپرسم ⏪ ادامه دارد eitaa.com/chadooriyam 💓💫