گوشه ی هیأت نشسته ام روضه میخوانند سیاهی های هیأت را سفت گرفته ام و التماس میکنم.. حالا دیگر چه اشکال دارد بگذار من هم شاعر بشوم کمی بگذار گمان کنم که به دامان تو افتادم... خسته، شرمنده، دلگیر، دلتنگ، دلسپرده... و گمان کنم اینی که به دست می فشرم، چادر توست... بگذار در خیال هم که شده به پای تو بیفتم.. چادرت را بگیرم و تکان بدهم.. و بگویم.. «زینب، بیچاره ی توام» بگذار التماس کنم مرا کمی حساب کنی سر به شانه ی من بگذاری و گریه کنی بگذار التماس کنم.. سیده ی من.. فرمانده ی چادری ها! زینب! بگذاری با آب چشمانم چادر خاک گرفته ی تو را شست و شو دهم «زینب، بیچاره ی توام» . . 🖤 چــادرانہ ، یک سبک زندگے ست... @chadorane