#بـسـمربِّالـمـهـدےعـج
رمــــان
"پایان یک عــــشـــــق💕"
#قسمتنودوپنجم
" از زبان هدیه "
قدمقدم راه میرفتیم بدون اینکه حرفی بزنیم؛
فقط فکر میکردم؛حس میکردم،
و از بودن در کنارش نهایت لذت رو میبردم..
جلوی درب حرم سلام رو دادیم و بعد وارد شدیم
مهدیار از قسمت آقایان و من هم از قسمت بانوان وارد شدیم..
دوباره دستهام رو تو دستهاش قفل کرد؛
قدمقدم رفتیم که رسیدیم تو صحن انقلاب..
به گنبد خیره شدم؛
اشکهام همینجوری داشت گونههام رو خیس میکرد
"چقدر دلم برای مشهد تنگ شده بود"
یه نگاه به مهدیار کردم؛
اشکهای اون هم اَمونِش رو بریده بود و گونههاش رو خیس میکرد..
مهدیار:
-خیلی شلوغه،
یک بار هم بریم کنار ضریح کفایت میکنه..
-وعده ساعت ۳ همینجا انشاءالله
-هدیهاَم!
نگاه کن اگر دیدی خیلی شلوغه نرو جلو..
-یهویی دستت میخوره تو صورت کسی یا یکی رو هول میدی اینجوری امامرضا(علیهالسلام) هم راضی نیست..
_باشه چشم؛
خیلی مراقب خودت باش..
-همچنین،خیلی هم دعام کن..
_قبولحق،یاعلیمدد
رفتم سمت ورودی خواهران؛
وارد شدم و کفشهام رو دادم کفشداری..
رفتم سمت ضریح؛
چشمهام به ضریح که خورد دیگه دست خودم نبود و شروع کردم با هقهق گریهکردن..
خیلی شلوغ بود و درست نبود برم جلو؛
همونجا کنار دیوار تکیه زدم و بغض یک سالم رو خالی کردم..
"امامرضا"
"آخ که چقدر دلم تنگت بود"
به ساعت نگاه کردم؛ ۰۰ : ۲
دوست داشتم سالها همینجا گریه کنم ولی... :(
چادرم رو مرتب کردم و رفتم کفشداری و کفشهام رو گرفتم و بعد هم رفتم همونجایی که قرار گذاشته بودیم..
مهدیار هنوز نیومده بود؛
کنار دیوار سجاده کوچیک جیبیم رو درآوردم و دورکعت نماز به نیت آقاامامزمان(عج) خوندم
دو رکعت هم نماز شکر به جا آوردم
مفاتیح رو از کیفم درآوردم و شروع کردم به خوندن دعاها..
مهدیار:
-قبول باشه خـــــــانم
_قبول حق،کی اومدی؟!
-یکربع ساعتی میشه..
-ولی خب یکذره اون طرفتر وایساده بودم نگاهت میکردم..
"و چه حس خوبیه یکی نگاهت کنه و تو ندونی"
_برای چی خب؟!
_ترسیدی بِدُزدَنَم؟!
-نـــه،داشتم بهت فکر میکردم..
-آخه چه کار خوبی انجام دادم که خدا دختری مثل تو رو گذاشت تو زندگیم..
_بیا بشین..
نشست کنارم،رو به سمتش گفتم:
_مهدیار برام قرآن میخونی؟!
بدون هیچ حرفی با لبخند قرآن رو ازم گرفت..
"صحفهی ۴۴۰ سوره یـــــس"
"آخ که چقدر من سورهی یس رو دوست دارم"
شروع به خوندن کرد؛
و من غرق در عشقی که من رو یاد خدا میانداخت
مهدیار:
-تموم شد،چطور بود؟!
_عااالـــــــــــــی..
-حالا برام دعا کن،
بگو هر چی دلش میخواد..
اونقدر لذت برده بودم که رو به سمت گنبد شدم و از ته دلم به امامرضا(علیهالسلام) گفتم هر چی میخواد بده بهش..
شوخیم گل کرد و گفتم:
_نکنه یه زن دیگه میخوای؟!هااا؟!
_دعا کنم هَوو بیاد سرم؟!
-نـــــهبابا من تو همین یکی هم موندم..
_همچین میگه تو همین یکی هم موندم،
انگار دهساله زندگی مشترک داریم
نویسنده:
#هـدیـهیخـدا