#بـسـمربِّالـمـهـدےعـج
رمــــان
"پایان یک عــــشـــــق💕"
#قسمتصدوهفتم
نگاه به ساعت کردم،اذان صبح بود
رو به سمت ناری و فاطمه گفتم:
_بچهها دیگه بسه
_حرمت شهید رو نگه داریم؛
بلند بشیم نماز بخونیم
_مهدیار جای بدی نرفته؛
ان شاءلله خودمون هم بریم همونجایی که اون رفته
نماز صبح رو خوندم
_فاطمه..! نارنج..!
_این کلید خونست!
به مامان و لیلاخانوم خبر بدید،
شاید مهمون اومد اینجا..
_من برم یکم بیرون،میام زود انشاءالله
هیچی نگفتن
خوبه که درک میکنن..
از خونه اومدم بیرون،آفتاب زده بود
سوار ماشین شدم و رفتم گلزار شهدا{🌹}
چشمم افتاد به قبری که با مهدیار افتادیم داخلِش
لبخند اومد رو لبهام (:
بعد از خوندن زیارتعاشورا از گلزار اومدم بیرون
رفتم جلوی بستنیبندی که همیشه ازش بستنی میخریدیم
یه بستنی خریدم ولی نتونستم بخورم..
"مهدیار خودت کمکم کن"
"تو که جات خوبه،من رو تنها نزار"{💔}
به ساعت نگاه کردم [۱۰] صبح هست
جه زود گذشت،رفتم جلو خونه..
جلوی کوچه یک بنر بزرگ زدن؛
"شهیدمدافعحرم مهدیارفرخی"
سعی کردم خودم رو کنترل کنم
ماشین رو پارک کردم و رفتم داخل خونه
شلوغ بود،چند نفر با لباس سپاهی هم بودن
"مامان،بابا"
"علی،لیلا،مهدیه،ناری و فاطمه"
تا من رو دیدن شروع به تسلیت و تبریک گفتن کردن
من هم خودم رو کنترل کردم و با همون لبخند همیشگی جواب دادم..
ناری:
-هدیه چرا گریه نمیکنی؟!
-حالت خوبه؟!
در جوابش فقط لبخند زدم
"آخه مگه مهدیار به آرزوش نرسیده بود!"
_نارنج از حاملگیم کسی چیزی نفهمه!
رفتم تو اتاقمون؛
تمام خاطرات رو مرور میکردم
فکر میکردم اگه مهدیار نباشه من نیستم..
ولی خدا صبر میده..
بازم تنها رفیقم خدا{♡}
زشت بود مهمانها رو تنها بذارم
رفتم داخل پذیرایی..
یکی از سپاهیها رو به سمتم گفت:
-خانم فرخی..!
-امروز عصر براتون ماشین میگیریم برید اهواز انشاءالله؛همسرتون معراج شهدا اونجاست
علی:
-با خودم میان،
-آخه من هم میرم اهواز انشاءالله
ناری:
-من و فاطمه هم میایم انشاءالله
علی:
-پس اگر میشه آماده بشید تا حرکت کنیم..
لیلا بلندبلند گریه میکرد؛
مهدیه هم چادرش رو کشیده بود رو صورتش{💔}
دلم تنگه مهدیاره :((
دوست دارم زودتر ببینمش{♡}
نویسنده:
#هـدیـهیخـدا