#رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن 😌
#پارت_نوزدهم🌈
شایدم میترسیدن ازم! .ولی برای من حس خوبی بود…
خلاصه ولی زمزمه هاشونم
میشنیدم.
-یکی میگفت حتما میخواد جایی استخدام بشه
-یکی میگفت حتما باباش زورش کرده چادری بشه
-و خلاصه هرکی یه چی میگفت
ولی من اصلا به روی خودم نمیاوردم… یه مدت به همین روال گذشت و من بیشتر
۳۰
به چادر و نماز خوندن و مدل
جدیدم داشتم عادت میکردم. تو این مدت خیلی از دوستانو از دست داده بودم. و
فقط مینا کنارم مونده بود، ولی
اونم همیشه نیش و کنایه هاشو میزد، توی خونه هم که بابا ومامان. همچنین توی
همین مدت احسان چند بار
خواست باهام مستقیم حرف بزنه و نزدیک شد، ولی من همش میزدم تو ذوقش و
بهش اجازه نمیدادم زیاد دور و
برم بیاد.راستیتش اصلا ازش خوشم نمیومد، یه پسر از خود راضی که حالمو بهم
میزد کارهاش و فقط آقا سید
تو ذهنم بود، شاید چون اونو دیده بودم نمیتونستم احسان رو درک کنم. تا اینکه یه
روز صبح مامانم گفت:
-دخترم… عروس خانم، پاشو که بختت وا شد.
با خواب الودگی یه چشممو باز کردم و گفتم:
باز چیه اول صبحی؟
-پاشو..پاشو که برات خواستگار میخواد بیاد
-خواستگار؟! امشب؟؟؟
-چه قدرم هوله دخترم. نه آخر هفته میان
-من که گفتم قصد ازدواج ندارم
-اگه به حرف باشه که هیچ دختری قصد ازدواج نداره
-نه مامان اگه میشه بگین نیان
-نمیشه باباش از رفیقای باباته
-عههههه…شما هم که هیچوقت نظر من براتون مهم نیست
-دختر خواستگاره دیگه.هیولا نیست که بخورتت تموم شی، خوشت نیومد فوقش رد
میکنیش.
اخر هفته شد و خواستگارها اومدن، و من از اتاقم میشنیدم که با بابا دارن سلام و
احوال میپرسی میکنن. مامانم
بعد چند دقیقه صدام کرد. چادرم رو مرتب کردم و با بی میلی سینی چای رو گرفتم
و رفتم به سمت پذیرایی.
تا پامو گذاشتم بیرون مامانش شروع کرد به تعریف و تمجید از قد و بالای من.
-به به عروس گلم! فدای قدو بالاش بشم. این چایی خوردن داره ازدست عروس آدم،
فک نمیکردم پسرم همچین
سلیقه ای داشته باشه .
#رمان #رمان_مذهبی