😌 🌈 شایدم میترسیدن ازم! .ولی برای من حس خوبی بود… خلاصه ولی زمزمه هاشونم میشنیدم. -یکی میگفت حتما میخواد جایی استخدام بشه -یکی میگفت حتما باباش زورش کرده چادری بشه -و خلاصه هرکی یه چی میگفت ولی من اصلا به روی خودم نمیاوردم… یه مدت به همین روال گذشت و من بیشتر ۳۰ به چادر و نماز خوندن و مدل جدیدم داشتم عادت میکردم. تو این مدت خیلی از دوستانو از دست داده بودم. و فقط مینا کنارم مونده بود، ولی اونم همیشه نیش و کنایه هاشو میزد، توی خونه هم که بابا ومامان. همچنین توی همین مدت احسان چند بار خواست باهام مستقیم حرف بزنه و نزدیک شد، ولی من همش میزدم تو ذوقش و بهش اجازه نمیدادم زیاد دور و برم بیاد.راستیتش اصلا ازش خوشم نمیومد، یه پسر از خود راضی که حالمو بهم میزد کارهاش و فقط آقا سید تو ذهنم بود، شاید چون اونو دیده بودم نمیتونستم احسان رو درک کنم. تا اینکه یه روز صبح مامانم گفت: -دخترم… عروس خانم، پاشو که بختت وا شد. با خواب الودگی یه چشممو باز کردم و گفتم: باز چیه اول صبحی؟ -پاشو..پاشو که برات خواستگار میخواد بیاد -خواستگار؟! امشب؟؟؟ -چه قدرم هوله دخترم. نه آخر هفته میان -من که گفتم قصد ازدواج ندارم -اگه به حرف باشه که هیچ دختری قصد ازدواج نداره -نه مامان اگه میشه بگین نیان -نمیشه باباش از رفیقای باباته -عههههه…شما هم که هیچوقت نظر من براتون مهم نیست -دختر خواستگاره دیگه.هیولا نیست که بخورتت تموم شی، خوشت نیومد فوقش رد میکنیش. اخر هفته شد و خواستگارها اومدن، و من از اتاقم میشنیدم که با بابا دارن سلام و احوال میپرسی میکنن. مامانم بعد چند دقیقه صدام کرد. چادرم رو مرتب کردم و با بی میلی سینی چای رو گرفتم و رفتم به سمت پذیرایی. تا پامو گذاشتم بیرون مامانش شروع کرد به تعریف و تمجید از قد و بالای من. -به به عروس گلم! فدای قدو بالاش بشم. این چایی خوردن داره ازدست عروس آدم، فک نمیکردم پسرم همچین سلیقه ای داشته باشه .