#رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن 😌
#پارت_بیست_و_هشتم🌈
زهرا: خاله جون حتی با من
-حتی با تو زهرا جان. دخترم تو این مدت که خبر برنگشتنش رو به ما دادن یه
چشمم اشک بود یه چشمم
خون، می گفتن حتی جنازش هم بر نمی گرده… باور کرده بودم که پسرم شهید
شده ولی خدا رو شکر که
برگشت
-خدا رو شکر
…
یک ماه از این ماجرا گذشت و من چندبار دیگه رفتم عیادت آقا سید و اون هم کم
کم داشت با شرایط جدیدش
عادت میکرد و روحیش بهتر میشد، ولی همچنان می گفت که من برم پی زندگی
خودم
-خانم تهرانی بازم میگم اون حرفهایی که توی نامه زدم رو فراموش کنید. من قبل
رفتنم فقط دوتا گزینه برا
خودم تصور میکردم، اینکه یا شهید میشم، یا سالم برمیگردم. اصلا این گزینه تو
ذهنم نبود… شما هم دخترید و
با کلی آرزو، آرزو دارید با نامزدتون تو خیابون قدم بزنید، با هم کوه برید، با هم
بدویید، ولی من… بهتره بیشتر از
این اینجا نمونید
-نه این حرف ها نیست، بگید نظرتون درباره من عوض شده. بگید قبل رفتن فقط
احساسی یه نامه نوشتید و
هیچ حسی به من نداشتید.
-نه اینجور نیست، لا اله الا الله…
-من میرم و شما تنها بمونید توی پیله خودتون… ولی آقای فرمانده، این رو بدونید
هیچ وقت با احساسات یه
دختر جنگ نکنید و فقط به کسی از عشق حرف بزنید که واقعا حسی دارید
-خواهرم شما شرایط من رو درک نمیکنین
-من حرفهام رو زدم، خداحافظ
و از اتاق اومدم بیرون و به سمت خونه رفتم. یک هفته بعدش صبح تازه بیدار شده
بودم و رو تختم دراز کشیده
بودم .نور افتاب از لای پرده ی اتاق داشت روی صورتم میزد. فکرم هزار جا میرفت
که مامان اروم در اتاق رو زد و
اومد تو
-ریحانه؟؟ بیداری؟؟.
-اره مامان
-ریحانه تو کلاستون به جز این پسره احسان بازم کسی…؟!
-چی؟! نه فک نکنم..چطور مگه؟؟
-آخه یه خانمی الان زنگ زد و اجازه خواستگاری میخواست، می گفت پسرش هم
دانشگاهیتونه
-چی؟! خواستگاری؟! کی بود؟
-فک کنم گفت خانم علوی
-چییی؟ علوی؟!؟!
-میشناسیش؟؟همکلاسیتونه؟؟
-چی؟! ها؟!ا آهان… اره، .فکر کنم بشناسم
بعد اینکه مامان از اتاقم بیرون رفت نمیدونستم از شدت ذوق زدگی چیکار کنم،
یعنی بالاخره راضی شد بیاد؟!
ولی شاید یه علوی دیگه باشه؟! نه بابا مگه چند تا علوی داریم که هم دانشگاهی هم
باشه. تو همین فکرها بودم
که زهرا برام یه استیکر لبخند فرستاد، منظورش رو فهمیدم و مطمئن شدم که
خواستگار آقا سیده.
-سلام زهرایی..خوبی؟!
-ممنونم..ولی فک کنم الان تو بهتری
-زهرا؟؟ چطوری حالا راضی شدن؟؟
-دیگه با اون قهرهایی که شما میکنی اگه راضی نمیشد جای تعجب داشت
-ای بابا…
#رمان #رمان_مذهبی