『‌ سـٰآحـݪ‌خُـدآ ‌』
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 #رمان🌵📿 #عاشقانه⛓♥️ -رمان‌حوریہ‌ی‌سید #پارت_هفدهم یک ماه دیگه قرار بود م
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 🌵📿 ⛓♥️ -رمان‌حوریہ‌ی‌سید جزوه هامو به زور تو کیف جا کردم سویچ‌ماشین‌ بابا‌ روبرداشتمو ‌ روندم‌سمت‌مسجد اخلاق‌خاص خودمو داشتم معلم مورد علاقه‌ی هفتمیا بودم به اصرار بچه ها شدم سرگروهشون حالا توحید مفضل رو که مدتها براش مطالعه کرده بودم رو باید واسه ی این اعجوبه ها تدریس میکردم😅 . قبل از ورود به کلاس یه سری هم به دفتر آقایون زدم. در زدم ، صدای حاج آقا گلستانی امام جماعت مسجد اومد: بفرمایید کفشامو در آوردم و وارد شدم من : سلام علیکم تا حاج آقا منو دید بلند شد و ایستاد - علیکم سلام می‌خوام مدارک مربوط به بسیج رو به آقای موسوی بدم، ایشون تو اتاقشون تشریف دارن؟ - بله - تشکر در اتاق بسیج رو زدم ، در نیمه باز بود با در زدن من هم بیشتر باز شد وارد شدم سلام علیکم آقای موسوی ! - سلام بفرمایید صداش گرفته بود گریه کرده بود چشام جورابامو نگاه میکرد ولی گوشام صداشو می‌شنید - خیر باشه ، اتفاقی افتاده؟ - نه ، اینا مدارک اعضای بسیج اند؟ - بله بفرمایید - ممنونم ، کار دیگه‌ای‌نداشتین؟ - نه،خدانگهدار -یاعلی تا‌به‌ چارچوب‌ در‌ رسیدم‌ سید‌بلندگفت: خانم‌قاسمی،خانم‌قاسمی -بله؟ - به بچه هاتون بگید ، قراره اردو ببریمشون، شهید آوردن - با شنیدن اسم شهید بغض گلومو گرفت - کجا، گلزار شهدا؟ - بعد اعلام میکنیم چون یکسری هماهنگیا مونده! - چشم خیلی ممنون رفتم سرکلاس -سلاااااام بچه ها حالتون چطوره ؟ - سلام خانم،عالییی😁 -دخترا آروم باشید تا بهتون یه خبر خوب بدم! 🌾🌸 ⭕️