『‌ سـٰآحـݪ‌خُـدآ ‌』
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 #رمان🌵📿 #عاشقانه⛓♥️ -رمان‌حوریہ‌ی‌سید #پارت_شصت‌و‌دوم تمام‌اون‌دوروز‌کاب
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 🌵📿 ⛓♥️ -رمان‌حوریه‌ی‌سید ازاتاق‌که‌اومدیم‌بیرون سید‌تا‌نشست‌گفت من‌فردا‌صبح‌برای‌تحویل‌جواب‌آزمایش‌میرم و‌ظهر‌هم‌‌نوبت‌دکترمیگیرم مشکلی‌نداره؟ باتایید‌همه‌که‌مواجه‌شد یک‌لبخند‌مسممانه‌ای‌روی‌لبش‌نشست فرداش‌عباس‌منو‌ رسوند سید‌و‌عباس‌‌توی‌مطب‌کنارهم‌‌نشستن‌و‌شروع‌ به‌حرف‌زدن‌کردن.. نوبت‌ماکه‌شدعباس‌هم‌بلندشد‌که‌بیادداخل سید‌دستشو‌روی‌سینه‌ی‌عباس‌گذاشت‌و‌گفت بشین‌من‌هستم،بلایی‌سرش‌نمیاد -آخه -بشین‌عباس‌.. دکتر‌برگه‌روگرفت‌دستش قبل‌از‌اینکه‌بازکنه‌گفت انشالله‌هرچی‌که‌پیش‌میادخیره -بعدازیکم‌معطلی‌،لبخندی‌زد‌وگفت‌مبارکه😄.. گریه‌ام‌گرفت‌و‌رفتم‌بیرون عباس‌تامنو‌دیدپاشد‌و‌گفت‌:خیر‌باشه؟ -سیدگفت:چطوری‌‌برادرزن‌عزیزم😂؟ عباس‌وسیدهم‌وبقل‌کرد‌ن وریز ریزمیخدیدن سوارماشین‌که‌شدیم عباس‌به‌همه‌زنگ‌زد به‌مامانم‌به‌بابام‌به‌زنش تاریخ‌عقدمشخص‌بود‌ فقط‌مونده‌بود‌جواب‌آزمایش که‌جواب‌هم‌مثبت‌بودالحمدلله دیگه‌وقتش‌بود‌به‌مهدیه‌زنگ‌بزنم😅.. 🌾🌸 ⭕️