دورتادور میدان ده آدم بود. خیلی بیشتر از روزهای قبل. پشت سر فری به زور از لابه‌لای جمعیت رد شدم. فری می‌گفت اصل تعزیه، روز دهمش است. و من درست به اصلش رسیده بودم. وقتی امام حسین، همان که شعرهاش را توی خانه با من تمرین کرده بودی، همان که روزهای قبل برای بچه‌هاش اشک ریخته بودم از روی اسب افتاد. این‌جاش را خوب بلد بودم: 《 بلند مرتبه شاهی ز صدر زین افتاد اگر غلط نکنم عرش بر زمین افتاد》 صدای جیغ و شیون زن‌ها با گریه مردها پیچید توی سرم. ولی ماجرا از وقتی شروع شد که تو آمدی. سرخ سرخ. ترسناک و برافروخته. با خنجری توی دست. پاهام لرزید. عرق از پشت گردنم شره کرد. تو رفتی سمت امام حسین. خنجر را بلند کردی. آفتاب افتاد نوک خنجر. تابید توی چشمم، تیز و تند. فریاد زدی، اما من زیر لب خواندم: 《زینب دلش خوش است که دارد برادری من بی برادرش کنم از نیش خنجری》 همان‌جا هم از خودم، هم از تو بدم آمد. چرا من باید این‌ها را از بر باشم. چرا این‌قدر توی خانه آن اشعار را خوانده بودی که من شمر بودن را بلد شده بودم. خنجر آمد پایین. نشست روی سینه‌‌ام. داغ بود. سوزاند. آمدم داد بزنم نه بابا! نه، تو را به خدا قسم، امام حسین را نکش. اما دیگر صدایم در نیامد. هر حرف مثل وزنه‌ای سنگین ماند پشت لب‌هام. درست همان وقتی که فری زیر گوشم گفت:《حال کردی پسر حسین شمر》 از همان لحظه فهمیدم دیگر نمی‌خواهم پسر حسین شمر باشم و شدم امیر لال. بیچاره مادر چقدر خودش را به آب و آتش زد. هرچه نذر و دعا بود، کرد و خواند. هر هفته تا امام زاده پیاده می‌رفت و می‌آمد. هرجا دیگ نذری بود مرا برد و هم زد. یک دیگ هم به آش نذری ننه خدیجه اضافه کرد. اما یک بار به پدرم نگفت دیگر شمر نباش. بخدا که اگر لباس شمر را می گذاشت کنار، من هم زبان باز می‌کردم آن موقع شاید اثر همان نذر و نیاز ها بود که توانستم به زور چند حرف را با تکرار بهم بچسبانم و بشود کلمه. اما به کسی نگفتم. هرچه فکر کردم دیدم امیر لال خیلی بهتر از پسر حسین شمر است.