توی تمام این سالها فقط یک بار دلم برای پدرم سوخت. همان وقتی که از تهران برگشتیم ده.
هوا سوز بدی داشت. رنگ آسمان عوض سیاه به سفیدی میزد. به قول ننه خدیجه به دلش برف بود اما نمی زایید.
مادر منتظر خبر، چشم به دهانش دوخته بود.
:《دکتر گفت علت بی زبونیش ترس و وحشت شدید بوده》
چشم مادر پر از آب شد.
:《اینو که خودمون می دونیم! علاجش؟》
ولی پدر سر انداخت پایین. نشست روی سجاده. هنوز مش رضا اذان نداده بود. توی تاریکی فکر کرده بود خوابم. عبا را کشید روی سرش. تسبیح تربت را توی دست چرخاند. شروع کرد به خواندن زیارت عاشورا. شانههایش لرزید. هق هقش بلند شد. آن شب شمر بودنش را برد پیش امام حسین. گفت خودش را برای شمر بودن خرد کرده به امید روزی که آقا عزیزش کند. خیلی گریه کرد. آنقدر دلم برایش سوخت که خواستم زبان باز کنم. اما وقتی که گفت غلط کردم و راضیم به رضای خدا، همین که شمر دستگاه تعزیه آقا باشد برای هفت پشتش بس است، دوباره کینهاش را به دل گرفتم. همانجا قسم خوردم همان چند کلمه را هم تا آخر عمر بی خیال شوم. من نمیدانم این شمر بودن چه برایش داشت که ول کنش نبود.
دوباره خل شدم. اصلا هر وقت صدای دسته و علم و کتل می آید خل میشوم. هر سال همین موقع.
امروز چندم محرم است. روزها را هم گم کرده ام،مثل خودم.
فری آمد دم خانه. مثلا میخواست پیغام ننه خدیجه را بدهد که یادم نرود دیگ نذر خودم را باید خودم هم بزنم.
نشست روی سکوی جلوی در:《علم رو صبح تاسوعا که بردارن روز عاشورا دیگه کسی توی تکیه نمیاد. همه میرن پی تعزیه》
بلند شد و یک پایش را گذاشت روی پله. پاشنهی خوابیده کفشش را کشید بالا
:《اگه پرندههای علم رو میخوای وقتش فقط همون روزه》
همان جا که اسم تعزیه روز دهم را آورد باید میفهمیدم این کار شوم است. اصلا من که از همان شب، امام حسین را با پدرم، باهم گذاشته بودم کنار . چرا آمدم پی دزدی از علمش؟
بیچاره بابا که لحظهی آخر به خیال خودش مرا دست اربابش سپرد.
تب داشت. داغ داغ بود. به اصرار مادر رفتم بالای سرش. یک عکس از شش گوشه را بزرگ کرده بود زده بود دیوار خانه. نگاهش روی همان ماند. دستم را محکم گرفت :《پسرم را هم به نوکری انتخاب کن》
به خاطر مادر دستم را از دستش نکشیدم بیرون. آنقدر توی دستش بود تا یخ کرد. هم دست خودش هم من.
از صبح که اینجا گیر افتادهام، تازه فهمیدهام اسمال بندری مرده. همان که بعد از پدرم شمر شد. اصلا نقش درست را او بازی کرد. قیافهاش، خود شمر بود. توی کوچه که رد میشد همه بچهها در میرفتند.
ولی خدایی امروز روز مردن نبود. بیچاره آقا سید از صبح ده بار آمده تکیه و کاسهی چهکنم دست گرفته. حالا روز عاشورا شمر از کجا پیدا کند.
بدبختی من هم، از همین آمدن و رفتن ها شروع شد.
از شکاف لای در، توی تکیه را نگاه میکردم. یک جنازه را خوابانده بودند زیر علم. یک ترمه هم رویش کشیده بودند. مجید پسر آقا سید تکیه داده بود به دیوار روبروی علم. از ظرف خرمای جلویش دانه دانه میخورد. نگاهش که خیره ماند روی علم، به سرفه افتاد. خرما پرید توی گلوش وقتی جای خالی پرندهها را دید.
فقط کافی بود امروز اسمال بندری نمیمرد تا همان جا مجید کیسه و خورجین همه را یک به یک بریزد بیرون.
البته الان هم نقشهاش همین است. توی مدرسه هم کیف میکرد مچگیری کند.
اگر مرا رسوا کند دیگر آرزویی توی این دنیا ندارد.