#چندخط_روضه
دلم دارد میترکد .سینهام تیر میکشد. لباسم از شیر خیس شده. صدای گریه علی و روضه مداح به هم پیچیده.
بغض راه گلویم را بسته. طاقت همین قدر از گریهاش را هم ندارم.
نذرش کردهام. همان موقع که دکتر به پشتش میزد تا گریه کند. ضربهها هر چه میگذشت محکمتر میشد و قلب من فشردهتر. دردِ هر ضربه و فشار را روی تن خودم حس میکردم. نفسم بند آمده بود. علی هر لحظه کبودتر میشد و رنگ دکتر سفیدتر.
عقربهها تند میدویدند. اما زمان برای من ثابت ماند. روی اعلام ساعت مرگ. دکتر طفل کوچک و کبود مرا رها کرد.
تمام شدم. جلوی چشمانم طفلی که هنوز توی آغوش نگرفته بودم پر پر شد. دنبال جایی بودم تا چنگ بزنم. همانجا دامن رباب را گرفتم.
داد زدم:«پسرم نذر پسرت »
گوشه پرده را کنار میزنم. توی مردانه را نگاه می کنم. مداح علی را روی یک دست بلند کرده. دلم کنده میشود از ترس افتادنش. صدای گریهاش میپیچد توی فضا. مداح ساکت میشود، تا علی روضه بخواند. روضه علی کوچک را. ضجه زن ها و داد مردها بلند می شود. اشک صورتم را خیس کرده.
من امسال تازه حال رباب را میفهمم. در شرایطی نابرابر و غیرقابل قیاس.
به رباب فکر می کنم.....
وقتی علی گرسنه است. جیغ میزند و فقط زیر سینه آرام میشود
به رباب فکر می کنم، به تقلای کودکش برای قطره ای شیر زیر پستان خالی او
به رباب فکر میکنم .......
هر بار رضا ، علی را با خود به مردانه می برد و دل مادرانه من نگران و دلتنگ می شود
به رباب فکر میکنم، به لحظات انتظار برای بازگشت علیِ درآغوشِ حسینش، از میدان
به رباب فکر می کنم......
وقتی چای روضه عطشم را رفع میکند و شیر سینهام رگ میکند
به رباب فکر میکنم
به آبی که بعد از علی نوشید و شیری که به جریان افتاد.
به دل رباب فکر می کنم.....
وقتی که طفل مرده مرا پذیرفت
🖊شکوهی
#شفای_همه_مریضا_و_مامان_علی_اصغر🤲
https://eitaa.com/chand_jore_ba_man