کیفش رابا خوراکی و اسباب بازی و مدادرنگی پر کرد. لباس مشکی پوشید. لبه ی دامن را گرفت و چرخید. از گردش دامن ذوق کرد. توی حیاط برای بچه ها با چادر مشکی خیمه ی کوچکی زده بودند. دیوار خیمه پر بود از نقاشی . بچه ها با کاغذرنگی پروانه های کوچکی را درست می کردند. قبول کرد پیش بچه ها بماند. خاله مربی یک برگه رنگ آمیزی به او داد. برگشتم توی زنانه. _______ صدای گریه اش را توی همهمه ی و شلوغی جمعیت شناختم. خودش را انداخت تو بغلم. برگه نقاشی توی دستش بود.اشک می ریخت . دستش را دور گردنم قلاب کرد.هرچه پرسیدم که چه شده پاسخم گریه بود.از دور و بر، هر کسی چیزی می گفت. «آب میخوای؟» «شکلات دوست داری؟» «شاید ترسیده» کم کم توی دامنم پر شد از شکلات و کیک و خوراکی . خانومی، یک گلسر خوشگل برایش آورد. اما قلب دختر کوچکم هر چه می گذشت تند تر می زد. با بوسه و نوازش کمی آب خورد. خواهرم قربان صدقه اش رفت. مداح روضه می خواند. محکم اورا توی آغوش گرفته بودم. « آلا بگو چی شده؟ کسی زدت ؟» چشم هایش سرخ و ریز شده بود. دست کشیدم روی صورتش. اشک هایش را پاک کردم «به مامان بگو چی شده؟» برگه ی نقاشی را آورد جلو.نشانم داد. نفسش بریده بریده بود: « بابا رو می خوام .دلم فقط برای بابای خودم تنگ شده» قلبم تیر کشید. دختر سه ساله ی من، از دیدن یک نقاشی دلتنگ بابا شده بود. همه چیز جلوی چشمانم تار شد. تکیه دادم به دیوار خرابه. صدای ضجه من همراه گریه زن ها و بچه ها بلند شد. 🖊شکوهی https://eitaa.com/chand_jore_ba_man