توی اتاق نشستم. پنجرههای بلندی داشت. پشت پنجره پر از گلدان بود. یک تلویزیون کوچک روی میز چوبی گوشهی اتاق بود. رویش یک پارچهی سفید گلدوزی شده انداخته بودند. روی دیوار، یک تابلوی یا ضامن آهو زده بودند. عکس یک پیرمرد با عرق چین سفید را روی شیشهاش چسبانده بودند.
پیرزن با سینی چای آمد. نشست لب تخت. قیژ تخت در آمد. سینی را گذاشت روی زمین:«اینجه یَک اتاق بزرگتری دِرُم مُختص مهمونای آقا»
با خودم فکر کردم، من که مهمانش نبودم. از همان وقتی که زهرا آبله مرغان گرفت بعد هم لوله ی آب ترکید و خانم سعادت هم نتوانست با من بیاید،باید میفهمیدم.
استکان چای را داد دستم. انگشتم را دور لبهی استکان چرخاندم.
:«غریبی نکن دِگه، راحت باش»
ترس اینکه اگر این پیرزن نبود، باید چکار میکردم،تازه آرام گرفته بود.
:«اگه مجبور نبودم اصلا مزاحمتون نمیشدم »
زانویش را مالید:«چِل و هش ساله که مهمونای ای خانه ر خود آقا فرستاده، مزاحم دِگه چیه »
نگاه کردم به تابلوی روی دیوار. ولی من جزء آنها نبودم. فکر کردم حتما خودش هم قبول دارد.
دست گذاشت لب تخت. بلند شد:«بیا اتاق ر بهت نُوشون بُدُم،تا یک استراحتی بُکُنی، زنگ مِزنُم نَواسَم بیه، باهاش بِری دنبال راست و ریس کردن کارات»
https://eitaa.com/chand_jore_ba_man